ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

حالا وداع من برای دلم

حالا تو ای عشق، مغلوب سرگذشت تو ام. حالا تو ای وداع تلخ جدا افتاده، جا مانده ... حالا تو ای سرنوشت بی حال، حالا تو ای سنگ صبور کنار خاک. حالا تو ای سکوت چندین ساله. مغلوب دست های تو ام، ای اتفاق بی پرده. دلم برای هیچ کس، دلم برای هیچ چیز دیگری، ... تنگ نخواهد شد. تنها تو ای نوشته های دیگر من، به گوش باش ... من برای شعرهای دلم، من برای نفس های بعد از این شرمسارم و دلگیر. که هیچ اتفاق دیگری از تو، دلم را به فراموشی خوش نخواهد کرد ... حالا تو شاد باش و بخند ... ژی واز تنها، راهب قدیمی ... من به سکوت دلگیر شب های دیوانه روانه ام. من به درخت های گمشده خانه تو می پیوندم، می نشینم با علف های خودرو ... با بغض مدام این دل شکسته. این چوب خشک ... که دست انتقام، که دست خودکشی، که دست خون بازی ... سپردمش دیگر

پیدایی

غم، زبان محاوره ماست. محوریت آنچه دور یک اتفاق جمع مان می کند، بزرگمان می کند، تخریبمان می کند، به فراموشیمان می سپارد. یک سوت ممتد آتشفشان هزار سال خاموش ماست. یک هبوط تلخ و اتفاقی. و اشتیاق، زبان ادبی ... من ... به تصویر یک الاغ، بر خط ممتد هیچ و پوچ، من به به تصویر یک کرم خاکی، لولیده بر حرارت تن و مننژیت. به یک عنصر مترقی راسخ، یه یک حقیقت لخت، به یک آشوب بی ثمر، ... من، به یک صداقت خرده بورژا ... ایمان دارم. 

به سال هایی که یک پیرمرد در حال تنازع مفلوک بودم و پرسیدم، انسان کیست ... و ... و ... و ... کاش دست اتفاق، جای مرا به یک مجسمه ساکت و بی حرکت می داد. 

کاست خالی

چشم هایم درست نمی بیند. حالا، صدا دوباره زمزمه می کند. انتهای این خیابان دیده نمی شود. موسیقی قطع می شود ... دوباره آغاز می شود. از ابتدا ... چشم هایم درست نمی بیند. شاید دوباره همه چیز برگشته است به حالت قبل. دوباره چراغ های سفید با فاصله هر آهنگ تا آهنگ بعدی ... این بار با سرعت بیشتر ... صندلی ها تکان نمی خورند ... اما، زمین همیشه می لرزد. صندلی ها ساکتند ... آدمها در سکوت می آیند، در سکوت می روند. انسان همیشه گوشه تصویر. چراغ ها دوباره می آیند، ... موسیقی قطع می شود ... دوباره سکوت، آدمها، جا به جا می شوند. انسان دوباره بی حرکت مانده است. صدا دوباره زمزمه می کند. انتهای این خیابان دیده نمی شود. کاش میشد انقلاب از انتهای این خیابان آغاز نمی شد. کاش می شد آخر این خیابان پیدا نبود. موسیقی بعدی ... آدم ها دوباره تکرار می شوند. تو مرده ای این بار ... زندگی از امتداد این خیابان شروع می شود ... این بار در مسیر عکس. در مسیر ممتد شمالی. آخر اینجا، ... آدمها خود کشی می کنند. گله ای ... وحشی ... بی فکر ... بی تمدن ... خیابان دوباره آغاز می شود. انسان، هنوز گوشه تصویر ... آدمها خیره می شوند ... رنگ ها سرد می شوند ... لیوان ها می لرزند ... دیوار شیشه ای خیس می شود ... انسان، هنوز ... انسان، همیشه ... آدم ها مرده اند. مرده ها دوباره زمزمه می کنند، انتهای این خیابان دیده نمی شود ... دوباره چراغ های سفید، دوباره رنگ های سرد ... دوباره پیچک خاکستری، تمام دست هایم را در خود می پوشاند. زنگ می خورد ... کسی پشت فاصله ها گریه می کند ... صدای زنگ قطع نمی شود ... این بار، موسیقی ... انسان، گوشه تصویر. آدم ها، ... گریه می کنند ... پشت دیوار مقطعی هنوز، کسی رنگ های سرد را هدایت می کند. کسی که از هیچ چیز خبر ندارد ...

و پس از نوشتن های مدام، زندگی یعنی ...

زندگی یعنی، مرگ یک نفره، و سقوط یک اخطار از هجو بشر

زندگی یعنی، مرگ اتفاقی ما


پشت این دیوار، آزادی مغلطه است

آزادی توی قفس پر پر می زند ...


خدا، ... جایی است میان یک کام از کام بعدی سیگار تو

جامانده از توضیح

چیز عجیبی نیست ... باز می گردی به سادگی. هی چندین باره خود را توی نگاه نوشته ها هجی می کنی. باز رسم آخر خواندن برای تو. درج عمیق اسم بی امتداد من برای تو. بی هیچ گزاره ای، بی هیچ نیازی به آنچه تو را عمیق نام می نهد، ... این خطوط برای تو نیستند، هرگز. باور کن ... باور کن، جز امتداد سونات و باران و عشق، ... یا حتی، جز خود رئا، کسی هیچ چیز واقعی را، توی این خطوط مات نخوانده است. کاش می فهمیدی، که من هیچ گاه ناپدید نشده ام.

تا خود رد شدن

از اون، حرفایی که رد می شیم. از اون نادیدنی ها که چیزی توش نیست ... راهروی تاریک دراز، تابلوهاش تا خود سقف، رنگا همه غریبه و بی مفهوم. چراغا همه سوخته و تا خود شب ناله می کنه دیواراش ... چیزی از عشق، چیزی از من و تو ... دیگه مهم نیست ... مهم نبودنی ها حالا میشه ادعا ... 


دست به دست دیوار شدم حالا، دست به دست این سیاهی کینه توزی که منو گرفته تا ته دیدن. پیرمرد توی پارک، برفی که برای از یاد رفته ها می باره ... حالا، خورشیدی که در میاد و اما من، ... دیگه یادم نیست. هیچی یادم نمیاد. نه نور، نه حس غریبه هایی که توی ماتی این برف روسریاشونو در میارن، موهاشونو پخش می کنن تو هوا، هوا سرده ... هوا مثل قدیما یاد بهمن و دود و مرگ افتاده. به انقلاب مخملی، به فلسفه ها ... به شاعرای برای مقصد ... ولش کن ... خسته شده دیگه زمین سفت. خسته شده یاد من، که میفته به چشمات، به نگاه بی خودی که میفته به خود شوالیه ها. شوالیه های خوشتیپ شهر مون. موهات رها میشه تو دست باد، ول میشه تو دامن یکی از آدمای بی نگاه شهرت، ... تن لختت مال باد، ... تن لختت مال خورشید ... چیزی از عشق، چیزی از من و تو ... دستم، ... گمشده ای توی تاریکی پلکایی که دیگه یادم نمونده چیزی ازش. 


از اون، حرفایی که رد میشیم. خیال می کنم دیگه تنهام. تنها ترین اقبال بشری که هنوز پا بر جاست. که خیابونا دیگه همه ش، که سنگفرشا دیگه همه ش، که تابوتا دیگه همه ش، مال خودم شده صرفا. همیشه دلم یک کابوس می خواست. بخوابم ... توش بمیرم، ... صبح که پا شدم، همه رفته باشن ... به درک! به اتفاق!


آسمان، زمینت را ببین و بخند. آسمان، به هویتم طعنه بزن، بی درخت ها، بی دودکش ها، مترسک تنها، توی پنجره کناری یادگاری می نویسد: « من از شعر و شاعرها متنفرم، ... پ.ن. فاک ۱۹۸۴ » آسمان، بخند و آرام باش و همین ... همین انعکاس درخت روی تنم. حالا، جاده ها رد می شوند از تنهایی ... نه شوری، نه خواص پنهان سر به کلیشه، نه عوام انقلابی از یاد رفته ... حالا ترافیک، بوق ممتد و این ور شمع ها، آن ور پرچین های بی خیالی ... دلم، ... یک عصای شکسته می خواهد برای پرواز، برای رد شدن ...


تابلوهاش تا خود سقف، سقفش ناپیدا ... زمینش مرده!

فقط یک لحظه از پارت دو

متاسفم، برای آدمهایی که زندگی می کنند. برای همه این اتفاق ها که یک جایی خیلی دور و خیلی نزدیک روی می دهند. برای مرد توی باغ کناری که تمام دست نوشته های زنی که حالا مرده است را توی دستهایش جا می دهد، خیره می شود و مدام اشک می ریزد. برای نمایشنامه نویسی که روی میز کنار پنجره دارد آدم های افسانه ای سفید رنگش را خلق می کند. برای برج ساعتی که توی شهر ما راه می رود. توی شهر ما قدم می زنند مردها و زن هایی که نباید زندگی کنند. متاسفم. برای دست های چین و چروک دار مفرح شهربازی ها. برای نقاش هاش، موزیسین هاش، فیلم سازهاش ... من برای چند لحظه از همه این شهر دست می کشم. از همه امکانات و ابزار غول آسایی که توی ذهن آدمهاش می چرخد. از قدیسه هاش، مجسمه هاش ... و همین لحظه ابدی را جایی میان انبوه نوشته ها جا می گذارم. بماند برای وقتی دیگر، که همه چیز به طرز ساده ای باز می گردد به یک ریتم نرمال. قطعا، حالا می شود نفس کشید و ... مرد توی باغ کناری بود ...