ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ناخودآگاه بی خودی

و من دوباره تکیه داده ام به مرگ غریب. به بازی تیر چراغ برق و آدمها. من دوباره همان آدمم که نیمه تنش ... آه و آتش است. آه کش دار، آه مریض، آه روانی. و من دوباره همان روز را تکرار می کنم. از کنار تمام خیابان های آن حوالی گریه می کنم تا نبش استوانه ای که به آن، روح به حقیقت رسیده می گویند. و هیچ کس نمی فهمد برای چه بوده ای، برای چه، روانی بیهوده ترین درد اجتماع، بغض می کنی. توی حرفت دویده باشم اگر، توی سکوتت پریده باشم اگر ... من هنوز چراغ قرمز ایست، من هنوز شمارش معکوس تابلو های رنگی ... من هنوز دور همان محور سنگین نیاز و خواهشت آرامم. فرق داری انگار. فرق دارم انگار. من هنوز اشاره منتهی ام به دیوارهای بی کسی. من هنوز، همان تابلوی مجنون جن پریشانم. توی هوای تن این خاک ها غبطه می خورم به مرز، غبطه می خورم به تمام لاف های رنگی خرامیدنت توی شب. من هنوز خواب آینه ها را توی هم آغوشی می بینم. من هنوز، دیوانه ای که رسیده به آه های رها، به آه های بی تاریخ، بی اسم، بی سر رسید. من هنوز عاصی ام برای چشم های اقیانوس. هنوز عاصی ام برای کلام های ناگفته ای که هیچ نمی ارزند. هنوز، کاراکتر بی خودی چشمهاتم میان مرگ و زندگی. من هنوز همان عجیب، من هنوز همان آدم دروغ کنار چراغ خاموشم.

برای خس ... برای خاص

بودن، در تصاعد پاگیر شدن جان می کند. بودن، می شود حس مفلوک خیرگی به نوشته های التماس دختری که بند بند تنش مال تو بود. مال فکرهای مازوخیسمی شفاف. که سطر به سطر هی فکر کنی، هی طعنه شوی و استفراغ خونی مات. مال دویست سال پیش از این که بشر نوع دیگری داشت. که سمفونی غریبی از گوشه چشم تو لغزیده باشد همین دیروز. ساعت ها کشیده راه می روند. میز و مداد و جسم می شود بهانه ای غریبانه برای زندگی. بهانه ای غریبانه برای فکر کردن. داری تنیده می شوی در خودت ... در عنکبوت توی شمعدانی که هزاران تلالو رنگی را راه می رود در رفت و آمد عدم. پرستو شعر می خواند، پرستو مهدی موسوی می شود و آقای کاف. پرستو معتاد می شود ... بودن، لحظه لحظه تبلورت را از تو می گیرد. می خندد. می فهمد که تو هم باقی عمر را مغموم می تنی در مدار بزرگی خویش. فکر می شود اما التماس. زار زار گریه می شود و اما انعکاس خیال تو فریب خورده است. تو فکر می کنی به نبودنت، به ماهیت غزل های شاعرانه های تنهایی. تنهایی، یک درخت می شود از جنس تازیانه و مردن. و تو هم چنان آرام ... سست ... کرخت می شوی و دیوارها، باقی احساست را به دوش می کشند. پرستو؟ پرستوی شفاف دلم ... حالا میان خانه ای سنگی، میزی چوبی، و خشکی سیگارهای مداوم و نفس نفس زدن کربن جان می دهی. حالا تویی و آه و اوه فیلم روشن پرستوی سابقت. سیگار می چکد ... قطره ها پرواز می کنند. تو همچنان نبودنت را تصویر می دهی.

آلت به جمال رویت

به گاه خلسه های پیش از افسانه، به گاه خواب های پیش از مستی. به گاه فلسفه شاعره هایی که با بهار می آیند و با تشویش و کینه پاییز می روند. به یاد شب و شعر و هبوط توی خانه های شراکتی، ویلای مرگ ... و به یاد آرامشی که از نجوای پلیدی های مداوم گرفته ام. به گاه خردسالانی که شاعر شده اند. حرف های مفلوکی که آدم شده اند. فواره های شمال، ... ایمان های غرب. من به سکوت گرفته این هوا مغمومم ... به تنهایی خوابی که از پرده می گذرد. و اشباح تاریک روی پستوی قدیمی. من از قدیم ها بیزارم. از جدیدها می گریم. به عرفان مقدست مشکوکم. به صدای گنجشک ها حتی. به آواری فروریخته که از خودم باقی است. به دستهای مردانه یک زن فداکار عق می زنم. و خیال های سرشته ات توی کاموای آبی فیروزه ای. من از در و دیوار و هیچ و پوچ و عدم. از پاییز برگ ریزان خلط آور ... از مستانه گز کردن های نبش این خیابان حالم بهم می خورد. از عشق های خیالی و داستان های فوق جنسی. از تبسم ها و آغوش ها. من از هر چه پاییز و سکوت و تنهایی و سیگار است بدم می آید. از هر چه شاعر فوق خلاق و هر چه فرم و نیست. هر چه جغرافیا و کلمات چندش آور، بدبختی های انتهای تهران پارس ... کژ و معوج هفت تیر، من از تمام این شرق مفلوک بیزارم. از تمام این لاله زار و نوستالژی. از تمام این صدای موتور و دود و جاوید هنر. به گاه جلوه های پیش از میلاد، بیزانسن و میزان و کلید. نت و هاج و واجی گیتار. من به تمام آن یل و کوپال و نگاه توی ابرها و گربه ها ... تف به کامنت باکس کلیشه ... به کلیک و نت و درد و تنهایی و اسکیزوفرنیک ...

خط میخی، طعم اسید

ببین که تنهایی سر چهار راه های قدیمی پرسه میزنه باز ... ببین که یک روزی می رسه آوازه خونا یاغی می شن پرتاب میشن توی عمق زمینی که دیگه واقعی نیست. دیگه میشه همون دنیای قدیمی توی دکه ها، اوی دنیای غریب توی آبی های چشمات. توی چشمای خرگوش پلید تنهای من. هه دیوار ... هه صدا ... از اون سمت باغای شمالی. وای باد داره می دزده خواب تنگ شبامو. ببین که دوباره داره دلمو گاز می گیره بغضی شدن مبسوط ... زفت ... زفت ... واژه ... پیکره ... بی روح ...باز به تنهایی فیلیپ بزرگ گریه می کنی. باز چشات هم رنگ اخرایی توی چرک ترین زمین دنیا سرفه می کنه. ببین که دنیا باز توی ناف تو یقه میشه، توی صورتی کفشای قشنگ تو ... به سلین توی نفسات، به رئای توی قلبت ... دلم تنگته بارون 


امروز زشت ترین لباس دنیایم را

فندک سورمه ایم زیر درخت گیلاس گم شده ...

هه!

حوا

دنیا، دو گیلاس آویزان از شاخه های درخت ها بود. و خوشه های نبودنی که از انعکاس آن دو حسودی می کردند. دنیا، دل بی اختیار ریشه هایی بود که آرام، بر شب های تاریک شاخه ها می دویدند ... و دختری بر مزار مادرش برهنه می گریست. و سکوت می کرد، گاه، برای فکرهای آشفته ای که از هیچ اعتباری، دیاری، نبود. تنها، چشم های آهسته ای که خیال می کردند هستند. با جسم خالی و خلسه ای از نبودن های مدام. دنیا، دو گیلاس آرام از نوازش تمام ابدیت بود، بر مزار مادری که درون زمین خالی است. و جایی که هزار سال دیگرش، دود فیلیپ بزرگ، بلند می شود. جایی که ایتالیا می میرد توی رم. ایران بر مزار چهل ستون ... و کولی ها نقش می زنند. و کولی ها می خوانند ... برهنه خلسه وار خودش را چال می کند در شب های بی کسی. در شب هایی که چشم هیچ غریبه ای نیست، ... هیچ غریبه ای که بخواهد احساس کند فهم دروغین توی چشمهای متفکر را. حالا، می شود آرام ... گریه کرد. می شود سفید ها را، در ترجمان مبهمی از آوار عشق شنید. از لحظه ای که بودن وداع می کند در حبس پوچ جسم. و خون لخته می کند به آه. و دیده ها همه کور می شوند. کوری می شود و دود می کند فیلیپ بزرگ ... توی اشعار بر بوم مودیلیانی. و هم آغوشی آهو ها ... بودن ترانه ای است. برای دو گیلاس آویزان از شعور شب. بودن بهانه ایست. دروغ عیسی است، بر صلیب. دروغ محمد است، بر تارهای عنکبوت ... آه های عصرگاه ابد، صبح گاه ازل ...

من به بهانه های شرقی، من به فراموشی غربی ... من به آه های نیمه شبانه، مغمومم. در مسیرم آهو ها می خوابند. پرنده ها حفاظ مصلوبند. روم ... ای شهر بی خاطره مجازی، سکوت کرده ای. ایران، بهانه بود. مادری بر مزار کودکش کولی است. و خوشه های نبودنی از تبار خاطرات گمشده ... از تبار خاطرات تمام نشده. که هیچ راه آغاز و انتهایی نداشت، ... باران، گرفته است ...  

فردا، همه چیز را در خود خواب می کند

دلتنگی، گاهی یک واژه از همان سیب های بی امتداد رو به زمین است. گاهی می شود فقر معنویت و حرف های گزافه. گاهی می شود اسم اعظم دنیای پوچ. گاهی صدا می زند مرا. گاهی فکر می کند مرا. دلتنگی، یعنی عاصی بی انتها، یعنی آخر عشق من که هبوط می کند. توی آغوش غریبه ای که از سالهای سگی خود کشی می رسد. بی بهانه، بی کینه ... تنها خیال آسوده ات که نه منم، نه آدم بعد از این. می شود انتهای دلم که تیر می کشد. امتداد دست های تو که دیر می شود. که دور می شود ... گاهی می شود فکر کرد برای تنهایی. گاهی می شود آغوش تو را در خیال سنگین دوش ها احساس کرد. روی نقطه نقطه پوست تنم که گریه می کند بی وقفه. حالا و سال های مرده ات، حالا و غریبه و کنسرت ... حالا و من و قطعه نور کوچکی که روی دیوار می رقصد. من و کلمات بی والد که به هیچ جای دلت راهی نداشته اند. آه، ... چقدر تنهایند این واژه های خاموشی. چقدر دورند ... از نام اعظمی که تو را دچار کرد. چقدر غصه می خورند بی خودی، چقدر شعر می شوند بی دلیل. چقدر زود وا می دهند و کهنه می شوند. آی آدمهای دور، ... آی مردمان بی گلایه شهر کوچکم ... این ها تمام حرف های مرا در آغوش خود گرفته اند. تمام دردهای من را یک جا، توی یک سیاهی مات به آتش کشیده اند. تمام پاره های دلم جایی دور، جایی گنگ، دارد اسیر مردان برهنه ای از جنس کفتارها، زار می زند. و دلم، ... تنها برای خودش حرف می زند. تنها برای خودش گریه می کند.