ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ابرها ...

تلخ، می شود نگاه من از قصیده های رنگی دنیام. تلخ، می شود از هم آغوشی نگاهی که به مقصد نرسید و آرام گریست. پنجره ها بی وقفه گریه می کنند. سیاه می شوند از بغض بیکرانه التماس آدم ها. می دانی، ... می دانم. صدای سکوتم آهی است بی وقفه، بی دل، ... شبیه مردمک های پلک بسته این شب دراز ... من از افسانه می خواهم برایم نامه های تو را بیاورد. من از ستاره ها می خواهم حرف های تو را در گوشم زمزمه کند. حالا که ندارم. حالا که نمی فهمم آغازم از کجاست. پایانم از کدام روز تلخ انکسار تباهی آمده است. حالا که درون سینه ام را التهاب قطره های بی صدای باران طلسم کرده است. کاش می شد. مرحمی بود، به اسم خیابان، به اسم تمام کلیشه های دنیایی که ندارمش. زیبایی هایی که نمی بینمش. کاش میشد ستاره می شدی از شب تا من. از قصیده تا التیام. باز، دلم هوای غنچه های صورتی رنگ مه های جنون جنگل می کند. دریا ... دریا ... طلسم این شب تار را، ... پاهایم آخرت درد را ... پاهایم آخرت این خیرگی را تا شب های بی انتهای دریا می کشاند. من درد می شوم یک صدا، ... من شوم می نوازم بی غزل، بی تکرار. جاودانه در امتداد این طویله طولانی، مست می شوم توی دودها، توی شهرهای سیاه. دیوارهایش همه افسانه، دردهایش همه مداوم. پنجره ها بی وقفه گریه می کنند. دلم برای خودم تنگ می شود هر شب ... دلم برای شب های دق و کنج اتاقی کوتاه. اتاقی که هرگز کسی ندید. هرگز کسی نخواند. من و دنیای محدودی که خودم بودم. که خودم ترانه هایم را تحسین می کردم و ذوق می کردم. که خودم دردها را می فهمیدم و التیام بودم. دلم برای صدای ابری سه تارم ... دلم برای ارتداد تلخ همایونم ... دلم برای همه رفته ها، همه تمام نشده ها تنگ می شود هر شب. هر شب بی صدا، ... هر شب بی تاریخ. به خنده های الکی که ندارمش. به شعرهای قشنگی که دوست ندارم. به احترام شاعره های مغموم. به حرم نفس های یک آشیانه تاریک. دارد این دل بغض می شود دوباره از آدم هاش، از سایه هاش. دارد چهل میل درد را در خودش چال می کند و برای آرامش باقی کسانم که شده، می خندد، چرت می شود و لودگی می کند. کاش کسی ندیده بود. کاش کسی نمی فهمید. کاش می شدم همان سر رسید نرسیده. همان کتاب های سر به آتش و همان نشرهای بی دلیل. کاش کسی حتی نمی خواند حرف هایی را که باید خیلی سالها پیش، توی دق و گیوتین معدوم میشد. که حالا، کسی نیاید برای سوال، برای شناختن یک مغز لاشی مصدوم. شاید حالا، از تمام کسانی که موسیقی حرف هایشان بغض دارند، گرفته است. شاید حالا، از تمام واژه های مرگ وار می ترسد. شاید حالا دیگر، همه چیز را سپرده ام به هیچ و پوچ یک درد بی ثمر. شاید حالا، از تمام قرص های التیام بیزارم. شاید حالا که نه می شود خوابید، نه می شود چشمانت را به اندازه یک درخت، روی عاطفه پیدا کرد. عجین شده گرداب پیچ و تاب دلم با من. عجین شده حال بیزار این خاطرات تلخ توی دلم. دیگر ... نمی شناسم آدمها را، آدمک ها را ... دیگر، از تاریخ ما گذشته باران دلم. باران همه فصل های بی بغض و آبی. همه تلخی های بی سبب، شعر های بی درد. به فهم چهارشنبه ات می خندیدم ... به آرامش توده های ذغال. به سنگینی بستری که در آن، مغز هم تباهی دلم را می فهمید. تلخ، می شود ...

جانور حرف های جا مانده

زندگی، جای راحتی نبود. جای امنی نبود. هر چند که می فهمم، چقدر می خواستی درگیر این حرف ها نباشم، هی مدام از این داستان های چرند نبافم که دنیا را برایم گران تمام کنند. دارم اعتراف می کنم، که می دانم چقدر خسته بودی از غم های تکراری، نداشتن های تکراری، دلخوری های تکراری. که چقدر تلاش کردی که این ویرانه نامش زندگی باشد، بی درد، بی حرف، بی صدا. چیز خوبی نصیب من نشد. حالا دارم می رسم به نهایت یاوه و کفر. به نهایت درهم تنیدن موازی احساس و شعف. به نبودن های مغز بر سر دوراهی ها، ... صد راهی ها. می رسم به تلخی های شبانه و یک اتفاق کشنده اما آرام، مدام ... بی آنکه کسی بداند هست، کسی بداند دارد توی شش هام زندگی می کند. به یک قرص شفاف ماه، به خواب های توی تنم که اکسیر تمام وجودم را دارد چنگ می زند. بی وقفه، لجوج. می دانم جایی دور، دارد شعر من از خاطر گلدسته های طلایی رد می شود. یک جایی که دیگر یادم نمانده حوالی گریه و خواستن هایش چه رنگی بود. و عاصی متلاشی را فراموش کرده ام که تمام خیابان های آن شهر دلگیر را وجب به وجب متر کرده بود. حرف زده بود، جان کنده بود و با موجود تنهای توی شش هاش خوابیده بود. دارم به دست های هرزه فکر می کنم. دارم به وقت هایی می اندیشم که تو را آزاد کرده بود، بی خیال کرده بود و من را مریض. که من بودم و قصه های ناتمام مارکس. من و حرف های بی نقطه ام با سلین. من و دردهای دود شده ام با نیچه. دارم خیال می کنم رویاهای تو واقعی تر از من بودند. رقص فالاچی با جرعه های روشن با هم بودن. خنده های یک مترسک چاق با نیشخند جاست فرند. و درد تمام آلبرتو های یوسا. و سنگ های ساحل غربی. و، ... زندگی، با این همه جای خالی و خاطرات ناتمام، که از همه آنها کودکی را توی شش هام بارور کرد، هیچ جای خوبی نیست. هیچ بهانه ای برای خنده های از ته دل باقی نگذاشت. حالا هر بار، دلم تنگ می شود برای صورتی نگاهش، برای سینه های گودو، برای دویدن های شمال. برای سنگینی حرف هایی که دادم به باد. حالا تمام شهر من ابریست، و قرص های دیوانگی مسمومند. و شده ام یک بزرگراه بی مقصد، برای عابرانی که یادشان نیست ... یادشان نیست

نامی برای اسما

دارم همین لحظه خیره را هم آواز قناری های شب هنگام صبوری می کنم، تا کی قاصد ابری خیالهای دلم را توی دست هایت ریشه دهم. دارم خیال می کنم تنها که خوبی که می شود از رنگ های در هم چشمانت قصیده های آبی ترکمن ها را شنید. که بیکران نفس های تو را شمرد، لحظه ای که بی تاب زنده ای و می شود توی هزاران حرف های نگفته ات سبز شد، رشد کرد تا خود آن ماه های دوری که زنده ام. دارد همین شب خیره را، آرام ستایشت هجی می کند. دارد همین قافیه را می سپارد دست تبسم های پوچ و طلسم شده که برای فرداهای نیامدنت بهانه ای بیاورد. چرا نمی شود از صبح ها نوشت و شب ها را نگریست. چرا نمی شود از آوار لحظه های بی وقفه ام شعر ببافم و هی تو با ساز عامه آکورد بگیری براش، هی صدایت را خش دار کنی و بلرزی و نجوا شوی برای من. در همین لحظه ای که توی فرداهای نیامده موج می گیرد. در همین ابتکار نفس گیر ماهی ها. چرا دوباره تکرار لاله های واژ، واژهای لال ... و بی کسی تو در خاطراتم که هیچ گاه، سر از ناله های دلم بیرون نمی کشند. چرا چشم های تو آبی بود، چرا درد های تو سبز، ... چرا می شود از امتداد کلیدهای سل، هزار واژه ساخت، هزار دوی بی دلیل، هزار آکورد ملول و تکنوازی من با من. چرا قاصد هوایت از دورهای خانه ام ابریست، سر بر نمی آرد. چرا خانه های شمال، چرا دردهای این شهر سگی و چرا زندگی تمامش توی دور تند خاطرات باقی مانده تکرار می شود. خاطراتی که هیچ گاه، تمامشان نکرده ام. که دیگر حتی هیچ قصه پایانی نخواهند داشت. چرا واج های رنگی ادراک بشر از قرص های افسردگی تمامی ندارند. دارم همین لحظه از فلج مغزی دستهام کلاه می بافم، با طرح لایت مدیترانه ای، ... دارد همین لحظه هزار کبوتر آبی از اکتساب گیسوانت رد می شوند، بی آغاز، بی دلیل ... بی اسم

راندوو

بیا بخند هق هق به ریش خر، بیا و سکوت کن و جلف باش جلوی منطق فرا ملیتی، بیا و سیگار باش با طعم بادام تلخ، با هجی رویای واق سگ. بیا بخند ... هق هق به اثر آخر پیکاسو، قبل مرگ. به موهای تخمی سر به راست. به کت و شلوار شاشی رنگ از پوست کلفت مقام های ویرانه، یاران خر به ماتحت جفت در هوا. هی ... بیا و شاعر اکتشاف باش. بیا و شاهد انقلاب ادبی باش در شمار بالا، واحد به واحد، بیا و سر میرزای شیرازی باش. آی، پنجره ... آی، چشمه، ...فرهنگ تخماتیک بمیر و خاموش. بیمر و هق هق به کام نوشین انزوا سکوت کن و جلف باش و هی شلوار جینت را به رخ آن ماورای بشر ایدئولوژیک بکش. و فکر کن، هی بیا و بنویس و همشهر باش و همشهری. وای دیوار سقوط، وای ماهی سر سال، ادبیات مادرت را، ادبیات جد و آبادت را، هلاک کرد و رفت. آی شمارش تک تک خاطرات خط کشی ها، زیر چراغ ها، تک تک سیاه ها، سفید ها، ... سر به سکوت گذاشته باران، به دیوار ها، به آتش ها رسیده است، وقتی که بی هوا، وقتی که بیخودی تکثیر می شود و فیلم ها، همه سکانس های عاشقانه دنیا، زیر نور شلنگ اجرا می شوند. بیا و قرنطینه باش و حکم سنگ، بیا و آنشرلی شو و رویا، سگ به گور پدرت ادبیات، وقتی که سال هاست، وقتی که قرن هاست، کتاب، افیون ملت هاست. وقتی که هنر به پیچ و تاب رژ لبت رقصید. وقتی که ادبیات به پیچ پیچ ریش خرت وا داد. وقتی که پیکاسو تو را زایید و خودکشی کرد از تو. ای وقت من تنگ، ای جاهای دیگر، ای اکتشاف های نوظهور و قلم به دست سرسام آور. بیا بخور، بیا و شعور را، بیا و اصالت را، توی شرت مافوقت و پول تو جیبی عر بزن. کسی به حال شلنگ بغضی شد و سکته کرد. بیا و جار بزن آدمی. 

دی وار

بیا زندگی کنیم، روی خط بسته ای که ابتدا و انتها نداشت

گاهی برای هیچ

بیا و حرف های دیگری بزن. بیا و زندگی و مرگ را از خاطرم ببر. بیا و صدای رفتگرانی باش که صبح به صبح با آیه های گیلاس می میرند. بیا و چشم های بارانی باش که از دیشب هوای این گوشه زمزمه های بی دریغ آدمها را گرم کرده است. بیا و صدای پای مرا ... بیا و حال شب های مریض را ... و دیگر نه ناله ای، نه گلایه ای. بیا و خسته باش از این تاریخ محتوم. از این سنگینی پیگیر. بیا و فراموش کن مرگ را، زندگی را.