ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

یک مسخره چندش آور

همه چیز حال مان خوب است. همه واژه های سیرتی رنگی که از زبانمان فهم می شود. همه حرف های یک قصیده با خودش. یک داستان موزون است من با من. من با تمام دیالوگ های خصوصی یک افسر بی گردن. یک قهرمان جنگی که هرگز وجود نداشته است. یک نیمه بازاری تلف شده لای کارتن های انبوه انباری. یک آل پاچینوی موازی با طعم هروئین. همه فیلم های خیالی که هرگز ساخته نشدند. همه انتر بازی ها، مسخره بازی ها، همه کودکی که وجودش را از دست داده بدون هیچ کیکی تا آخر پانزده سالگی. و تنفر بی دریغ از شیرینی. و تلخی مدام سیگار برگ و بتهوون روی نفس ها. و صندلی های چروک یک دیوانه خانه مجسم از سایه ها و اشیا. همه دروغ ها، نقش ها، بداهه ها. انقدری که مجال تنهایی نمی دهد. انقدر سایه که هیچ گاه فکر نکنی اسیر شده ای. 


حالا، غروب که می زند بر شیشه های خالی خانه، که آرام آرام از کنار تمام لکه های مات روی شیشه می ریزد توی انزوای سرخ رنگ زمین و فرش خالی ... حالا دیگر داستان دیگری است. واقعه سنگین چای زود گذر، سگ مستی بی ثمر. و گریه های تلخی که هیچ وقت آل پاچینو ندید. دود توی آتش می چرخد. سیب زمینی های مانده توی حلبی. و سکه های عاصی که فکر می کنند خوشبختت خواهند کرد. حالا سیب نیمه خورده توی دستانت مرا یاد فراموشی می اندازد. حالا دنده جا نخورده صدای پای خداست توی سرم که آرام گرفته گوشه چشم های مجسمه روی میز. صدای باد می پیچد روی پرده ها. نویز سنگین و قطعه قطعه های هات برد توی چشم هام. صدای پارانوییک مردی که در خانه کناری می خندد. و دلت می گیرد از بیسکوئیت، از قهوه و همه سیگارهای کلفت کوبایی. از راهروی تاریک صدای ابرها می آید. انقدر نزدیک پرواز می کنند که نفس نفس زدنشان را خوب توی خاطره می فهمی. صدای بوق ممتد و هیچ ... یک هیچ پر از راز توی نقش کاناپه و آدمی که دیگر مرده است. با دست های باز. با چشم های سفید. و روتختی بوی مرده می دهد. و بتهوون ... 


چشم هام، دست هام، لب هام، ... فقط برای بغض و فراموشی خوب کار می کنند   

افلاطونیسم غار مداری

خب ... می دانم که توی این غار، عاجزیم به همین زنجیرهایی که دست و پایمان را بسته اند. می دانم به همین سایه ها دلخوشیم. می دانم که بارها از هر کسی پرسیده ام که این زنجیر شکسته بغلی جریانش چیست و ندایی همیشه توی سرم بوده که می گوید این یک بی شعور فراری بوده که رفته دنبال آزادی. دنبال آگاهی. می دانم که حالا دیگر توی قرن حاضرمان خیلی چیزها از زمان آن فلاسفه تغییر کرده اند. حالا که جای سایه برایمان با پرژکتور فیلم های پورن پخش می کنند. که دیگر عادتمان داده اند به ایده ائولوژی برهنگی. که یکی از زیباترین و با درایت ترین جمله های حالا بشود « جواب س ک س است » از وودی آلن. حالا دیگر حتی بستنی هم کودکی را خر نمی کند. حالا گداها هم تخصصی تر رفتار می کنند. خب ... همیشه خودمان بوده ایم که این دایره تسلیم را برای نوازش بیماری واگیردارمان تجویز کرده ایم. بیماری لاعلاجی که حالا بعد از هزاران سال از توی همان روش های درمانگری افلاطون، از توی همان دنیای آگاهی سر بر زمین فرود آورد. همان ریشه هایی که سوال شد. بعد شد تحقیق، بعد مباحثه، بعد درگیری بالا گرفت و شد افیون ملت ها. اول و آخر هم چوبش توی سر ماست. که همیشه از همه طرف رانده شویم و کار و زندگیمان بشود عجز و بدبختی و توبه در بک گراند کارآفرینی و نشاط ... ریدی! آخر شب هم حسرت و خماری و مدام فکر کردن به اینکه بقیه چقدر از ما مقرب ترند به درگاه آگاهی. بدبختی همین زندگی خجسته است، باور کن. آن جایی است که آن بیشعور دنبال آزادی و آگاهی، روزی برگردد و خیلی دنیا دیده و رها شده از تعلق زنجیرهای تسلیم توی چشمانمان زل بزند که « وای چقدر ما نفهم آفریده شده بودیم » خب ای انسان وارسته گاگول، بدیهی است که برمی گردیم دست جمعی توی همان چشمانت و طبق رویه سابق خودمان، که همان نفهمی باشد، می گوییم زاییدی! اصلن همین است که مدیران لایق جهان هیچ وقت نگران یک بیشعور فراری نمی شوند.

بر بلندای نوادا

مرا احتمالن از جایی نزدیک نوادا لای خار پشته های دره ای ناشناخته آورده اند. احتمالن بند نافم را هم نزدیک یکی از قبایل بدبخت بیچاره سرخپوستی نزدیک یکی از چادر های متروک ترش انداخته اند. اینکه چرا را نمی دانم. اما احساس می کنم این طوری راحت تر است. بعد ها در براندازی نظامی تمام بدوی ها احتمالن توی موشکی انداخته اند و خیلی آزمایشی برای تخمین طول پرتاب، بر روی خاکی نزولم داده اند که می گویند قدمتش می رسد به خیلی وقت های پیش، آن زمانی که خشایار شاه خیلی متعجب داشت به دو تکه سنگ نگاه می کرد که آتش کشف شد. من احتمالن همان موقع هم داشتم از شگفتی تداخل تاریخی همه این رویداد ها می خندیدم که یک چیزی می گوید بنگ و آخ ... دستت رو بکش فلانی. 


خلاصه که آقایی گفت ما همه افتخارمان همین یک وجب خاک است که توش داریوش بود و رستم و این ها هم اتفاقن بوده اند. حتی بعدها محمود فضانورد هم خیلی قبل تر از آن بیشعور مستکبر ماه را افتتاح کرده بود. ما مائو مائو را هم فتح کردیم و خلاصه حالا پس از چندین قرن از زمان های خیلی بعد تر شده ایم این. همه این ها را از آن جهت گفتم که دنیا اتفاق تازه ای نیست. همه بنی بشرش به این سرنوشت ها یکجوری گره خورده اند. یک جوری شده ایم اثبات نظریه پروانه ای که یکی این ور گوزید، آن ور همه نفتمان را خام خام تحریم کردند. 


اصلن گور بابای اتفاق. ما آخر آزادی شر و ور مجهول، آخر تناقض شهروندان موجه در پناه اسلام پست مدرن، سنت یه وری، لائیک مذهبی، اصلن یک وضعی ... خلاصه این که همه اتفاق ها مال سرنوشت کمدی ماست. حالا هم هر چه سر ما می آید کاملن و به طرز فوق العاده رندوم، از آن خودمان است. همین.

حرف های از روی انحطاط

انکار می کنی حالا بودنم را، که من همیشه بوده ام. لای خالی انگشتان تو هنوز، زخمی دارد می سوزاند، هنوز افتاده ای توی انعکاس قاب خالی که من بودم. که از دیوار ها آویزان بوده ام. که نخ های پیچ در پیچ خودت خوب یادت هست. انکار می کنی مرا، به اندازه بستری که تو را کم داشت. به اندازه تردیدی که توی آینه ها بود. که من همیشه بوده ام. توی چهارشنبه ای بی دلیل. توی حرفی که تو را سپرد به انزوای افکار تسلیم شده ات. تو هنوز ... سال ها با تنهایی خودت فاصله داری. بدان. سکوت تو اکتسابی نیست. رد شدنت مال حالای تو نیست. و آینه ها همه می دانند سوز مداوم نداشته هایشان را. من غرق بوده ام. تو غروب ...

برای دخترکان آفتاب

جایی میان احساس دو خواستن مجهول، پیرمردی نشسته است. جایی که حرف های مرا وداع « آدمها، کریه اند » از آنم کرد. جایی که ما گرگ بودیم و شما دخترکان آفتاب. که می تابید، که مقدسید. جایی که تمام زشتی ها از آن دیگران، تمام خاص بودن ها، تمام مستثنی ها تو و نوادگان خودت. تو و دوست پسر فوق العاده ات. من و ... این همه من از آن تو باد، این همه گرگ، نام دیگر عشیره من. نام دیگر وطنم هرزگی است. جایی که توش دلقکی مسموم عاشق است. تمام حرف های من قدیمی است. تمام قذیسان من مرده اند. تمام سرنوشت من آواز سونات نور ماه بود. که سردی و رخوتم را تکثیر کرده بود. که آواره می دیدی توی چشم هات. که من می شدم حکاکی قدیمی و دوست داشتنی زمان سرخپوست ها. من و عشیره ام سالها پیش جایی نزدیک حکومت سزار مرده ایم. خاک خورده ایم. یا جایی نزدیک نوادا. آدمها بی نظیرند، آدمها خوبند ... تو و همه آن هایی که تو بودی، دولت برگزیده اید. پیرمرد لبخند می زند، پیرمرد حکم می کند، او برازنده است، لایق است ... هوی ... تمام عقده های شما، با شما. من خالی شدن را خوب یاد گرفته ام. هر روزی که از بودنم می گذرد. هر روزی که چشم هام بیشتر بسته می شود. هر روزی که بیشتر از بودن چشیده ام ... جایی که حرف های مرا، وداع از آنم کرد.