ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

تو با رخ چون بهار

چشم در چشم تو ای آسمان فریب من ... چشم در میثاق سالهای پیش مان ... چشم در لا به لای خطوط همسان پیراهنت ... چشم در صدای دیوارها ...


حالا که منتهی می شوی در من. حالا که سکوتت یک جا به گل نشست ... حالا که صد سال فراموشیت را نخواهم دید ... حالا که، از حالا های مان خیلی گذشته است. حالا که تلو تلو می خوری در من ... از انتظار شبم، سیاهی گذشته است. از انتظار نگاهت غروب ها ناله می کند هر شب ... چشم در ...


چشم تو ای آسمان فریب من ... 


هی سوت می کشی در سرم در لا به لای درخت ها که می زقصند با من ... می رقصند در انزوای شبی اثیر لای پلک های تو. می رقصند همان دیوارهای نقاشی بلند ... تو شکل باش و من کلمه ها که به دار آویخته اند ... تو بخند و من از نگاه دیوار ها بخزم لای سینه های گرم نقاشی هایت که با اسید، با انتظار شبم از راه رسیده اند. تو نت باش و پرده و آرشه ای زخمی از خطوط بی انجام من و گریه های تزویری ام ... تو موسیقی و من آه های مجاور مسدود ...


حالا که منتهی می شوی در من و بوی مسموم این ستم خانه های سرگردان و گیج ... گیج ... از سقوط سگ ها لای جدول های زشت و نمور ... زشت و کریه ...


دارد این لحظه هزار هزار کبوتر عاشق ... دارد این لحظه نگاهم می کند باران ... دارد این لحظه سونات دلخراش من از ...


هی سوت می کشی در سرم ... و من ... آه های مجاور مسدود ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.