ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

آخرین آوازها همیشه زنده ترند

چشمانت ... هزاره بعد از این آغوش مرا نخواهد دید ... بغض خواهی شد، به سیاهی مبهم بعد از این پوچی. به حرف های تار بعد این. کجاست اتاق خاموش قلب ما. کجاست عکس های سیاه و سفیدش که آمیخته بود با رنگ های در هم و سخت دست تو. کجا خواهی توانست سال ها پلک نزنی ... خیره بمانی، ... خیره سقوط کنی در آمیزش باد و درخت ... کجای این دست های بیگانه را باور خواهی کرد ... کجا حراج خواهی زد آن سینه های شفاف خدا را ... آن نگاه مغموم مرا به آوار جاده ها که بی انتها، بی گریز، از سالی به سال دیگر تیره تر می شوند ... جای پای خالی اقاقیای پنجره را چه می کنی ... چشمانم، ... تیره خواهد شد. تیره خواهد دید. تابلوی سیاه مرگ را ... دستهای خالی اتاق خاموش را. شمع های رها را که با نخ های نامریی به انگشتانم گره خواهم زد ... که می سوزند. که می سوزد تمام پرده ها ... که خاکستر می شود تمام نگاه ها ... و جایی، در میان خط ممتد رگ های آبیت را، رد سرخ هوا می گیرد. رد سرخ تیزی ممنوعه را، روی طلسم ها ... روی شقیقه ها. حادثه ها خواهند مرد. اتفاق ها را یاد من زجر خواهند داد. و گونه های گوته که بی طلسم مرد. و تلخی های شبانه ر. سلین توی حلقت حلق آویز خواهد شد. که خلق، ... این خلق بیهوده و انهدام. این نفس های مرا راه بازگشتی نخواهد بود. دنیا را سکوت با خود خواهد برد ... و حالا تازه می فهمی، ژی واز قلب تو را که مرده ها با خود می برند. که نسل به نسل، آدم به آدم به صلیبش کشیده اند. به انزوایش نزدیک تر می کنند. به سقوطش می برند. ثانیه ها خواب می مانند. یادت می رود کسی، ... توی نگاه مرده دیوار می گرید. توی سقوط گنجشک ها، ساز می زند ... که سه بار، از چهار سیم تنهایی سازش شکست خورد. از قاب و آیینه و موسیقی، از حرمت بی پناه عشق، از نجوای سوز سه تارش ... شکسته شد. مرا آدم ها بریده اند، مرا آدم ها کشته اند ... مرا و خاطرات مرا، ... توی حیاط خلوت و خالی انتهای این خاک ... انتهای این حرف آخر جا مانده ... و چشمانت ... هزاره بعد از این آغوش مرا نخواهد دید ... من به دیوارها، ... من به صلیب ها ... خلاصه خواهم شد. و تو ای شعر، ... و تو ای دریای بی کران عشق ... نام مرا در خود فراموش کن که این قلب بی رمق، ... چیز دیگری را ... جز نبودن این ننگ بر سینه اش نخواهد خواست. حالای بی کرانه جا ماندن تمام این ثانیه ها را ... دیوارها، خوب به یاد خواهند داشت. که روزی، جایی، دیوانه ای ... از قفس پرید ... هه، مثل خودت ... 

ژی واز

نه دلی، نه تنهایی بیکرانه ای که این قلب تو را ساخت، نه حرف های هیچ آدم دیگری، ... نه سکوتی، نه اشتیاقی برای ساختن یک رویای دیگر که ... ژیواز، ... نام دیگر من است. که ژیواز، رنگ هایی بود برای فراموشی این حقیقت مفلوک، این حقیقت مغلوب. در و دیوارهای روشن و براق، و همهمه ی شاعرانه گی ها، همهمه حرف های بیخیالی و انزوا، انزوای تلخ ... یک آخر خط توست ... که ژیواز، نام دیگر تو بود. نام دیگری برای عشق، نام دیگری برای دردهایی که از دروغ ساخته شده اند. و این حقیقت لب های سرخ و انهدام بعد از این توست. انهدام بعد از آن خاطرات کوچ کرده و آرام آرام ... قصه های لالایی توی گوش من. ای نام تو ژیواز. ای نام تو مهر بر لب و فراموشی و پنهانی این آتش بی فروغ ... حالا که هوای خاطره ابریست ... حالا که هوای دلت به رنگ اشتعال ... حالا که فهم، مرا فروخت. حالا که نقاب کهنه این شهر هم آغوش توست. حالا که می بوسی و پوسیدنم را به تماشا نشسته ای ... حالا که دیگران تو و آرامشت بازیچه ای است، تا انتهای باورم را هم فال فال، قاب به قاب پوست بکنی ... حقیقتی برای تمام آدم های بعد تو پابرجا ... اینجا صدای خیابان من بلندتر است ... اینجا کوچ دسته جمعی قاصدک ها حقیقی تر است. حالا که می فهمم و می فهمی تنهایی چیست ... بعد از این نام دیگر من هبوط، بعد از این نام دیگر تو فراموشی است. و کسی نخواهد دید، ... چرا و چرا و چرا ... دستها فراموش می شوند ... شبها بی صدا ... این نوشته ها ... مفقود تر ... دور می شوند. 

به روح یک زندان مقدس

کجایی ... چه می کنی ... 


حالا و خاطرات همین حالایی که نمی دانم کجاست، چه می کند. حالا و تمام این سال هایی که نیستی ... دیده ای که چطور مغز پوک و فکاهی این تیمارستان زندگی، به فرزندان تو و آدم های تو و نسل های بعد از تو، خیانت کرده است، دیده ای که حرف های ما چطور گذشته اند از متن کلام و کتاب و کائنات ... حالا، کجایی ... به چه فکر می کنی ...


حالا که دولت ظلم، حالا که رقص فریب دین به نام التیام، حالا که چراغ ها همه از نو هبوط کرده اند ... حالا که دوازده بار ناقوس کلیساها دمیده اند ... حالا که آزادیم ... 


حالا که آزادی است بعد دوازده بار صدای ناقوس کلیسایت، حالا که حکم اعدام تلاقی انسان و روح آدمی است. حالا که به زیباترین سرور، حالا که با نام خدای زمین، رویایی ترین سرود مذهبی تو را نغمه سر داده اند، کائنات ... 


و کسی نمی داند پشت این درها ... پشت این تنگنای محشرت ... کجایی ... چه می کنی ...


آدم ها مرده اند ... دیده ای؟


آدم ها گریه می کنند ... شنیده ای؟


و کتاب آسمانی جدید در دست چاپ ... و نیم سوخته آدم، ... در دست انهدام


آزادی ... آزادای که برای تمام شاعرانه ها سخت جسم بی جان وادی امنت را در آغوش بگیری و دعا کنی به جان مادرانی که حالا دیگر یادشان رفته کودکشان کجاست ... چه می کند ... آزادی گریه کنی به قتل عام اختلال ... و روح های دوازده بار به آتش کشیده شان را در بر گیری و بعد از این، صلیب خاموش زندگی را بخشکانی در وادی یک درخت ... در هاله نورانی معراج ... در ...


سنگ می شوم ... خاموش می شوم ... یاد تو از یاد من ... یاد من از یاد تو ... سخت نیمه جان می خندد ... آرام گریه کن ... آرام


...

پیدایی

غم، زبان محاوره ماست. محوریت آنچه دور یک اتفاق جمع مان می کند، بزرگمان می کند، تخریبمان می کند، به فراموشیمان می سپارد. یک سوت ممتد آتشفشان هزار سال خاموش ماست. یک هبوط تلخ و اتفاقی. و اشتیاق، زبان ادبی ... من ... به تصویر یک الاغ، بر خط ممتد هیچ و پوچ، من به به تصویر یک کرم خاکی، لولیده بر حرارت تن و مننژیت. به یک عنصر مترقی راسخ، یه یک حقیقت لخت، به یک آشوب بی ثمر، ... من، به یک صداقت خرده بورژا ... ایمان دارم. 

به سال هایی که یک پیرمرد در حال تنازع مفلوک بودم و پرسیدم، انسان کیست ... و ... و ... و ... کاش دست اتفاق، جای مرا به یک مجسمه ساکت و بی حرکت می داد. 

توی چشمان سالومه

حالای دیگری که خیلی بعدها اتفاق می افتد، در گوشه خامی از آخرین نگاه من به هستی بیشمار ملخ ها، آدم ها نقش پر رنگ تری می گیرند. نقشی که تا به حال، چشمانم هیچ علاقه ای به دیدنشان، به دیده شدنشان نداشته است. همین حالای خیلی دیگر اتفاقا از همان ملاک هاست که فرق می گذارد بین آدم امروز و دیگری. همین حالای دیگری که هیچ چیزش شبیه باورهای خودسوخته ام نیست. هیچ چیز نیست. هیچ به خصوصی در آن مشاهده نخواهد شد و بی خودی، بیمار گونه، وا می دهی به راهبه و سکوت و صومعه ای کلیشه ای، درون حضور بی درنگ مغر و نغز و لهو و لعاب. هی بخندی، هی رنگ بزنی، ... و هی خود خواسته رنجوریت را برایت شرح دهم ...

آلت به جمال رویت

به گاه خلسه های پیش از افسانه، به گاه خواب های پیش از مستی. به گاه فلسفه شاعره هایی که با بهار می آیند و با تشویش و کینه پاییز می روند. به یاد شب و شعر و هبوط توی خانه های شراکتی، ویلای مرگ ... و به یاد آرامشی که از نجوای پلیدی های مداوم گرفته ام. به گاه خردسالانی که شاعر شده اند. حرف های مفلوکی که آدم شده اند. فواره های شمال، ... ایمان های غرب. من به سکوت گرفته این هوا مغمومم ... به تنهایی خوابی که از پرده می گذرد. و اشباح تاریک روی پستوی قدیمی. من از قدیم ها بیزارم. از جدیدها می گریم. به عرفان مقدست مشکوکم. به صدای گنجشک ها حتی. به آواری فروریخته که از خودم باقی است. به دستهای مردانه یک زن فداکار عق می زنم. و خیال های سرشته ات توی کاموای آبی فیروزه ای. من از در و دیوار و هیچ و پوچ و عدم. از پاییز برگ ریزان خلط آور ... از مستانه گز کردن های نبش این خیابان حالم بهم می خورد. از عشق های خیالی و داستان های فوق جنسی. از تبسم ها و آغوش ها. من از هر چه پاییز و سکوت و تنهایی و سیگار است بدم می آید. از هر چه شاعر فوق خلاق و هر چه فرم و نیست. هر چه جغرافیا و کلمات چندش آور، بدبختی های انتهای تهران پارس ... کژ و معوج هفت تیر، من از تمام این شرق مفلوک بیزارم. از تمام این لاله زار و نوستالژی. از تمام این صدای موتور و دود و جاوید هنر. به گاه جلوه های پیش از میلاد، بیزانسن و میزان و کلید. نت و هاج و واجی گیتار. من به تمام آن یل و کوپال و نگاه توی ابرها و گربه ها ... تف به کامنت باکس کلیشه ... به کلیک و نت و درد و تنهایی و اسکیزوفرنیک ...

امروز زشت ترین لباس دنیایم را

فندک سورمه ایم زیر درخت گیلاس گم شده ...

هه!