غم، زبان محاوره ماست. محوریت آنچه دور یک اتفاق جمع مان می کند، بزرگمان می کند، تخریبمان می کند، به فراموشیمان می سپارد. یک سوت ممتد آتشفشان هزار سال خاموش ماست. یک هبوط تلخ و اتفاقی. و اشتیاق، زبان ادبی ... من ... به تصویر یک الاغ، بر خط ممتد هیچ و پوچ، من به به تصویر یک کرم خاکی، لولیده بر حرارت تن و مننژیت. به یک عنصر مترقی راسخ، یه یک حقیقت لخت، به یک آشوب بی ثمر، ... من، به یک صداقت خرده بورژا ... ایمان دارم.
به سال هایی که یک پیرمرد در حال تنازع مفلوک بودم و پرسیدم، انسان کیست ... و ... و ... و ... کاش دست اتفاق، جای مرا به یک مجسمه ساکت و بی حرکت می داد.
زبان خودش در پژواک با اشیاء از غم به نیستی تغیر میکند و بعد میبینی که دیگر تنها به هیچ است که ایمان داری
به هیچ