ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

آناریتو

حالا که دستهای دور من از تو ... حالا که چشم های من در میان عقربه ها ول شد، هوار شد ... حالا که سرمای سر خردن قطره ای از چشمان تو را روی گونه های خالیم می فهمم ... حالا که طلسم این نگاه های مات و شل ساعت ها را می بینم. حالا که تو در میان ساحل آوازه خوان شمال ... یا کوچه های خط کشی شده جنوب ... حالا و یادگاری های ما از گذشته که می گفت، حالا ... رسیده است. رسیده از عقربه های کند ... رسیده از توازن انسان و موش ها که تمام نمی شوند. هی ... پرده های خونین در میان انگشتان تو را باور کنم ... هی ... ماتم عفریته پوریا را باور کنم ... نگاه های لوچ دختری که موهای کمی داشت ... یا گوشواره های درازی از جنس نخ های رسیده به ابدیتی دروغ ... هی ... دستهای تو را ببینم و اشک های تو را بریزم و هی ... با زبان محمد از سر بخوانتم که رد می شوی از لای پرده های کرخت اینجایی که منم ... به سوتین آبی دروغت فکر کنم ... به گام های ظریف و طویل جاده های بی سرانجام این خیابان ول شده در غبار که نه ... نه ... صبر کن ... باد مرا با تو نمی برد هیچ جا ... من ماندنی ترین سازه بشریتم ... بی حرف بی شکایت بی سرشت ... من ماندنی ترین اخم تو در توده آدم هام ... من ماندنی ترین حماسه سهراب کشی ... ماندنی ترین زوال این روزهای تو ام ... کدام خواب تر این دنیا لب های تشنه ام را ... کدام حرف پر حادثه قلبم را ... کدام سایه دار ... کدام اکسید این پنجره ها ... کدام ... لرزش این ارتداد مانده به جا ... لرزش حرف های شیرین تو در پشت نقاب شبم ... لرزش ژی واز ... ژی وار ... ژی هوار ... مفلوک بی هویت دنیا برای من ... ماشه ها به عقب ... سکوت تو حرف های من است با خودم ... سکوت من اما ... ثانیه ها می چرخند، عقرب ها می لرزند ... دور دنیا چقدر تند شده است ... برگ ها را می بینی؟ یا صدای خسته ی این راهیان مرگ ... این افلیج های خط کشی شده مدهوش ... این خیابان ها ... این دریاها ... می دانی؟ ... اینجا گوشه کنج و آرامش خداست ... روی صلیبی از موش ها و عقرب ها ... اما هبوط بود ... انسان به صف شده برای برداشتن یک کلمه ی بی تاریخ ... بی نشان ... بی تکرار ... باز روی تلاوت آیه های تو جا مانده ام ... ساقی به گوش باش ... ساقی هلهله بکش و بمیر ... ساقی طلسم باش ... کلاویه ها غریبه اند اینجا، دست ها بی در توهم لمس باکره ای که نبود ... چشم های مرا هم ... رفتنی است. باد اما، ... مرا نخواهد برد و این ... بیشتر از تمام احساس دنیا بغض کردنی است

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.