ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

کلونی ملخ ها

من و تو، هیچ گاه حقیقیت نداشته ایم. توی هیچ کدام از حرف هایی که برای هم بازگو کرده ایم. توی هیچ نوشته ای که از خودمان برجای گذاشتیم. این نمادها و این اندیشه ها، تنها بخشی از کاریزمای شخصیمان بوده که شاید احساس می کردیم دیده نشده اند. بر چسب هایی که خودمان برای خودمان گذاشته ایم و دور کرده ایم درونمان را از دیگران، تا مبادا آسیبی ببینند. صرفن تفکر مقبول جمعی کافیست تا ارضا شویم و لحظه ای خوشحال باشیم از اینکه مثلن در میان دیگران نماینده ای هستیم از سلیقه ای خاص، از اپیدمی خاصی. در حالی که حتی جرئت بیان مستقیم همین واقعیت را نداشته ایم. فردی که کلام و عملش شبیه هم نیست در واقع دارد نوعی بازتاب غیر مستقیم برای دیدن عملش و نقشش در ایده خودش را نمایان می سازد. ما طبیعتن هرگز از نوعی که وجود داشته ایم، از داشته هایمان خیلی سود نبرده ایم. اما راضی بوده ایم به بازخورد جمعی. ما همواره آزادی خود را در گرو نگاه دیگران از دست داده ایم و دم از آزادی می زنیم. این ها هیچ کدام معیاری از واقعیت نبوده اند. هیچگاه خود ما، توی هیچ یک از داستان های شخصی خودمان حضور نداشته ایم. و همین درد اجتماع ماست.

انقلاب کبیر احمق ها

راستش را بخواهی، آمدم بگویم عاشق کلمه هات شدم وقتی آنطور پریشان حال وارد خلسه تنهاییت می شوند. عاشق رسم الخط خاص ت شدم به روال خودت وقتی جدا جدا می نویسی و جدا جدا می خوانی و جدا جدا می خندی. محو دیکتیشن لایت عاشقانه ات و اداهای عرفانی و پوچی دکلمه های شهوانیت. می دانی، آمدم بگویم خوب می نویسی، خوب تظاهر می کنی که مثلن خیلی چیزها توی سرت هست که قرارست یک روزی چاپ شوند و تهران از آن روز به بعد بشود طهران سورئال گفته هات. شاید باید توجهت را جلب کنم به اینکه جنگ ما سر همین ایدئولوژی هاست. اصلن ایدئولوژی همین جور از شما خواسته بند کفش هات کش بیاید روی زمین. ایدئولوژی است که می گوید مادر ترزا خانم پرنده است. همین فرق بین گه و گوشت کوبیده برخورد مادی معنوی ایده هاست. راستش را بخواهی، آمدم بگویم که همین ایدئولوژیت را یک جایی بین پانکراس ما فرو کنی تا بلکه ما هم آدم شدیم، ادای شما را درآوردیم. روزگار ما روزگار چاپ ششصدم فاضل آب کافه پیانوست. و روی ماه خدا. و بحران عاطفی میم و صاد و الف و تمام راوی ها، تمام ایسم ها و رژهای جیغ ... اصلن زمانه کفش های قرمز توست توی حلق من. زمانه انگشت شست رضا کاظمی ست توی هوا. خواستم بگویم قرن ما کلن قرن همین چیزهاست. سادیست ها نویسنده شده اند. میمون ها نقاش، گاگول ها موزیسین و مازوخیست ها وبلاگ نویس. اصلن درستش هم همین است.

شرلی لستر رو به رو

می خندی، به چهره های در هم دنیایی که هست. به رقص شاعره ها روی سن آبی روزمرگی. و سینه های بلوریشان روی مرهم دردهای روزانگی. آونگ ها روانه اند، سمفونی انهدام من و توست، که توی بالکنی سیاه شیر داغ می خوریم از نداریمان. و گارسون اخم می کند. و تو دلگیر می شوی. و من خیره ام، به خال رو گردنت. و پاهای برهنه دخترکان روی سن که می رقصند. که می رقصند ستاره ها. می خندند، به دنیای درهم ما.

دتوش کاغذ پاره ها

میگن که ... حالا و شیوه جدید ما، حالا و راه و رسم تازه ای که خیلی خیلی دور است از همه آن چیزهایی که نداشته از دست دادیم. از حرف هایی که نزدیم و سلاخی شدیم. میگن که ... حالا و خستگی از همه آن امتداد آدم هایی که دور و برمان می پلکید. نه این که آدم های خوبی نباشند. نه، بر عکس همه فیلسوف مترقی. فقط اینکه نیاز به رفراندوم شدید مغزی احساس می شود. اینکه بخندی به خنده های سر سری. به دهن کجی ابلهانه ترین عاقل شهرمان. و دیگر کسی را نشناسی، ندانی کی کجا دارد الان تو را باخبر می شود. این دهان بی چاک و بست اما، دلش وراجی می خواهد. آدرنالین ترشحی می خواهد. و ... به درک که ما را وارد آن بازی مزخرفت نکردی. این یکی دیگر فروشی نیست.

قرن فوتوژنیک

برای کلمه ها دلم می سوزد. قرار ست از زبان میلیون دلاری های شهر من که سیگار بهمن دود می کنند هوایی تازه بدمد. هوایی داغ از اکسیر عطرهای در هم و رنگ های جیغ بعد از این. حرف ها، که قرارست بعد از این یک سوزنامه باشند از آه و اوه شبهای مرطوبی که پس از سرخی های روی بهمن می رسد. پس از حرف های فلسفی مدل جارموشی. هه ... فهم توی چهارشنبه دیگری است. درد توی دست های ملایمت. قرار ست توتالیتر را بر اندازد. قرار است معنای آزادی کلیشه ای باشد. برای کلمه های بعد از این، که جانشان را از دست خواهند داد. دیگر آنارشی تکراریست، قرن ما، قرن رقص فوتوژنیک است. قرن نفهم های دبل شات، گاگولیسم تاکسی، فمنیسم قلیون با طعم شیر نارگیل. « در شهر من، دختران میلیون دلاری، بهمن کوچک می کشند. »

متابولیسم آزادی

حالا این جنگل باقی است. این توده دروغین جنگ و صلح. و شمایل مقدس مسیح در تناسب آسمان خراش ها. حالا این سکوتی است که از پس سالها دروغ و نفرت به جاست. حالا دوباره مغلطه بیان و آیین های سرشت بی دلیل ما. مغلطه دردهایی که هست و نیستش سخره آدمک های فریب می شود. و باز جنبش گوسفندان دریده ای که راه آزادی را از سوراخ باسنشان می گذرانند. ما و این رویای غریبی که پا بر جاست. حالا این جنگل باقی است.

آنارشیسم ناب

زمانی که تاریخ، برایم حکم روادید زنده بودن است. و بی دلیل باید بستری انفعالات دون شان آدم ها باشم برای بقا. می شود گوشه گرفت برای بازگشت دنیای بی انتها به من. برای بازگشت حس گم شده ای که توی هیچ کتابی نیست. توی هیچ فیلمی که بشود تمام احساست را بر گردانی به مداری که بود. و بی دلیل، توی تنهایی، حرف ها گفته باشی با تمام کلمه ها. دیگر نه انسدادی که راهت را ببندد، نه ایدئولوژی که زبانت را محدود کند به فرمایشات درونی کسی که من نیست. شاید دوباره پیدا شوم، حداقل برای عده کمی که می دانم هنوز زنده اند. ولی بی تردید، این سوت و کور مفرط را با هیچ چیز دیگری معاوضه نخواهم کرد.