ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

و قسم به آدم که

بیا و چشم های مرا ببند ... یا تماشای سبز این اثیری دیوانه را بگیر ... بیا و هلاک کن، بیا و صدایی که منم را بگیر ...

روی دیوار، عکس دو عاشق تنها، روی تنهایی، عکس یک روح ریخته توی جام های سرخ. بیا و آزادی مرا بگیر ... بیا و ببند و بفهم که تنهایی چطور سر می دهد خیابان ها را در من. بیا ببین دلقک ها چگونه مست می شوند با یک انفعال نادیده ... با یک تنهایی سر بسته. فهم ... فهم را بگیر و دود کن و آزادی را تا مرگ ... مرگ را تا انقلاب خونین و خرمشهر را تا کرانه های فالاچی گم کن ... 

صومعه ها ... دیوارهای تلخ فراموشیم را بگیر. صلیب آدمها را ... صدای مدام ناقوس ها را ... آن مردک دیوانه ای که پنجره ها ادامه حضورش را دیدند و خیابان سرد ... می ترسم، ... می ترسم باور کنم زنده ام ... باور کنم که دیگری در چشمانم زندگی می کند. ما ... و آدمهای روی صلیب ... دیگری در چشمانم عاشق تو بود، ... دیگری در صدایم اسمت را بارها تکرار کرده بود ... دیگری در سینه ام مدام می تپید ... یا مرگ ... یا مرگ ... توی تنهایی خودش چمبره می زد و آرامش دست یک پدر آسمانی داشت ته مانده های روح القدس را توی جامش حل  می کرد ... می ترسم، ... باور کنم که وجود دارم و پایم می لغزد از روی الوار خیس و نمور و سقوط می کنم تا پوتین ها و ستاره سرخ ... تا آبی معصوم و ترک خورده یک دریا که شکافت ... می ترسم علف های سبز روی این دیوار را باور کنم. می ترسم رو به آسمان، صلیب ها را خبر کنم که ... دیگری در تو مرا دیده بود ... دیگری در تو صدا می زد مرا ... دیگری در تو کلاویه ها را یک به یک از حفظ می خواند ... می ترسم ادامه این حرف ها را ... می ترسم ادامه این نوشتن را ... می ترسم که روزی، پنجره ای خالی، ادامه بودنم را ببیند و ... خیابان سرد ... می ترسم از رد خونی که روی دستان خالیم جاریست ...