ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

توی چشمان سالومه

حالای دیگری که خیلی بعدها اتفاق می افتد، در گوشه خامی از آخرین نگاه من به هستی بیشمار ملخ ها، آدم ها نقش پر رنگ تری می گیرند. نقشی که تا به حال، چشمانم هیچ علاقه ای به دیدنشان، به دیده شدنشان نداشته است. همین حالای خیلی دیگر اتفاقا از همان ملاک هاست که فرق می گذارد بین آدم امروز و دیگری. همین حالای دیگری که هیچ چیزش شبیه باورهای خودسوخته ام نیست. هیچ چیز نیست. هیچ به خصوصی در آن مشاهده نخواهد شد و بی خودی، بیمار گونه، وا می دهی به راهبه و سکوت و صومعه ای کلیشه ای، درون حضور بی درنگ مغر و نغز و لهو و لعاب. هی بخندی، هی رنگ بزنی، ... و هی خود خواسته رنجوریت را برایت شرح دهم ...

از مکالمه های بعدیت

و من، خاموش خاموشم برای تو. نه دیگر حتی شانه هایم، هیچ نسبتی با تو نخواهند داشت. 

این بود سرنوشت؟

این بود پیچک مداوم بشر به روی مات تو به عشق، به سنگینی که مرا دچار کرد ...

همین؟

همین

من رفتم ...


حالا، سکوت لحظه های کوتاه زنده است. حالا، که وقتی که، اتفاق افتاده است. و من بی حوصله زنده ام. و تو بی حوصله تر زنده ای. از ... اندکی مجال زندگی، اندکی مجال سکس. اندکی بغض و نفس های آلوده به بودن مداوم پرده ها. حالا که نیستی دیگر. حالا که من واژه ای تلخ ... واژه ای سیاه


تمام شبهایم را سیاه کن،

تلخی و افسانه بهانه است.


اینجا، نام دیگر من دریاست ...