حالای دیگری که خیلی بعدها اتفاق می افتد، در گوشه خامی از آخرین نگاه من به هستی بیشمار ملخ ها، آدم ها نقش پر رنگ تری می گیرند. نقشی که تا به حال، چشمانم هیچ علاقه ای به دیدنشان، به دیده شدنشان نداشته است. همین حالای خیلی دیگر اتفاقا از همان ملاک هاست که فرق می گذارد بین آدم امروز و دیگری. همین حالای دیگری که هیچ چیزش شبیه باورهای خودسوخته ام نیست. هیچ چیز نیست. هیچ به خصوصی در آن مشاهده نخواهد شد و بی خودی، بیمار گونه، وا می دهی به راهبه و سکوت و صومعه ای کلیشه ای، درون حضور بی درنگ مغر و نغز و لهو و لعاب. هی بخندی، هی رنگ بزنی، ... و هی خود خواسته رنجوریت را برایت شرح دهم ...
باورهای خودسوخته بیش از هر چیز دیگری دل آدم را به درد می آورد..
:)
بعدهایی که دیگر نمی اید
بله
چه نقشی می گیرند؟
دلم برای نوشته هات تنگ شده بود
مرسی عزیز
تو هم انگار هیچ خوب نیستی این روزها
کی خوبه
حالا باید حالا اتفاق بیفتد ..
ام
این پست آخر خیلی زیبا بود
در جواب کامنتی که گذاشتی خواستم بگم همچین اتفاقی افتاد...راه تنهایی و...
برای اولین بار مجبور شدم بیام ببینم قضیه چیه :)
این حالا پس کی می آید...
هنگامه من ...
آب دهان خشک شده از گوشه ی لب ها تا زیر چانه و مورچه ها به بریدن مژه ها مشغول
...
خودخواسته بودن بهتر از ناخواسته بودن است
می دونم