ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

به روح یک زندان مقدس

کجایی ... چه می کنی ... 


حالا و خاطرات همین حالایی که نمی دانم کجاست، چه می کند. حالا و تمام این سال هایی که نیستی ... دیده ای که چطور مغز پوک و فکاهی این تیمارستان زندگی، به فرزندان تو و آدم های تو و نسل های بعد از تو، خیانت کرده است، دیده ای که حرف های ما چطور گذشته اند از متن کلام و کتاب و کائنات ... حالا، کجایی ... به چه فکر می کنی ...


حالا که دولت ظلم، حالا که رقص فریب دین به نام التیام، حالا که چراغ ها همه از نو هبوط کرده اند ... حالا که دوازده بار ناقوس کلیساها دمیده اند ... حالا که آزادیم ... 


حالا که آزادی است بعد دوازده بار صدای ناقوس کلیسایت، حالا که حکم اعدام تلاقی انسان و روح آدمی است. حالا که به زیباترین سرور، حالا که با نام خدای زمین، رویایی ترین سرود مذهبی تو را نغمه سر داده اند، کائنات ... 


و کسی نمی داند پشت این درها ... پشت این تنگنای محشرت ... کجایی ... چه می کنی ...


آدم ها مرده اند ... دیده ای؟


آدم ها گریه می کنند ... شنیده ای؟


و کتاب آسمانی جدید در دست چاپ ... و نیم سوخته آدم، ... در دست انهدام


آزادی ... آزادای که برای تمام شاعرانه ها سخت جسم بی جان وادی امنت را در آغوش بگیری و دعا کنی به جان مادرانی که حالا دیگر یادشان رفته کودکشان کجاست ... چه می کند ... آزادی گریه کنی به قتل عام اختلال ... و روح های دوازده بار به آتش کشیده شان را در بر گیری و بعد از این، صلیب خاموش زندگی را بخشکانی در وادی یک درخت ... در هاله نورانی معراج ... در ...


سنگ می شوم ... خاموش می شوم ... یاد تو از یاد من ... یاد من از یاد تو ... سخت نیمه جان می خندد ... آرام گریه کن ... آرام


...

صلیب ها روی درخت می خندند

قطره از درخت افتاد، ... آب شد ... پوچ شد ... قطره روی دیوار، ... قطره روی دریا ... قطره روی آب موج خورد. قطره از درخت افتاد، ... سبز بود ... آبی شد ... مرگ شد ... سرخ شد ... قطره روی سینه های تو لغزید ... قطره روی گام های تو بلند شد. من ...


من از پلک شب ها افتادم. من از پلک شب ها زاده شده ام. من از سینه های سنگی این خیابان و درد و شهر ... من از آسمانی که دیگر هیچ گاه دیده نمی شود. تنها ... بی دست پرده ها ... بی سرود مقدس راهبه ها ... بی ندای سکوت درخت ها ... موج روی آب اتفاق ها را پهن کرد ... 


سوختن ... نام دیگر آدم هاست. روی دیوارها، توی آغوش تو که با نام من حرف می زد. روی هوار جنین در خلا بی تراکنش رحم. روی رد خونی که یکبار ... پیش از زندگی ... یکبار، بعد مردن اتفاق افتاد ... قطره ها می ریزند، دیوار می لرزد، آجرها روی سفتی خط ممتد خیابان می میرند ... راهبه ها تیر باران شده اند ... صدای ناقوس تو اما ...


صدای من، کلافه تر از جاده های این شهر غریب، کلافه تر از کلاغ ها، باران ها، تگرگ ها ... روی رد نگاه تو ساکن است. روی رد مات نفس هات نفس می کشد. صدای من اما، کلافه تر از کوله بار مرد کولی دور گرد، کلافه تر از نگاه سرد خیابان های خیلی دور تر از این شهر، این کشور، نام تو را می خواند. بی هیچ واسطه ای که از زندگی باقی مانده باشد. آدمها پیر می شوند ... زندگی تمام می شود ... اما، قطره ها ... همیشه موج می زندند. همیشه نام تو دریاست. همیشه این اتفاق های دور ...


تمام دنیا ایستاده است. تمام نفس ها ایستاده اند. 


اندام تو روی تخت، پاهای تو روی جنس تلخ این همه مجنون سر در گم ... آرام، می لغزند ... آرام می خندی ... آرام ... می خندی ... و دیگر ترک خوردن هیچ آجری ... قلب زخمی زمان ما را به یاد نخواهد آورد ...


من رئا ... تو سونات ...