ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

که سووی دیگر عشقت پیداست

بوی تو می دهد، باز، ... هوای این خیابان گم و طولانی ... بوی تو می دهد، تمام چراغ های کمرنگش ... تمام خط کشی هایی که روزی با من اتفاق افتاده بودند. حالا که دیگر، نه بن بستی هست، ... نه گیلی نه ناموس مغموم شانزده سالگی پنجاه و هفت. بوی انقلاب و نفس های رسیدنت به شاخه ای، به جایی بی کس تر از ترانه های روی دیواری که از خاطراتمان گذشت. هه ... چه بی رحمانه آخرین رخداد آخرین خیابان آخرین شهر دنیا را توی دستان ماتم زده ای که به دایره بی مرز دفت می کوبید، ... به انتظار نشسته بودم ... توی امتداد زنگ ها که می خورند درست وسط چشمان کوچک تو و تار به تار، ذره به ذره می پیچد توی تارهای کوتاه موهای تو. بوی تو می دهد باز، ... هوای برگ ها که دلش گرفته بود. هوای آخر آبان شهر تو ... هوای ... تمام چراغ های کمرنگش ...

آخر این کوچه بن بست

ببین، ... تو شاعری ... که کنار حلقه های آتش زبانه می کشی. که فرم، که انتها، که آغاز و ... ببین، رویایی را، ببین نفس هایت را ... ببین که واژه واژه هایت چگونه طعم غزل های عامیانه گرفته اند. ببین چطور درخت ها صدا می زنند نام حقیرت را. ببین که اوستر مرگ، چگونه ریشه های ناتوان تو را چون باد می برد. ببین چگونه بوی نان و ماهی دودی گرفته ای. بار می زنی ... بار می زنی ... انترها نام تو را چون موریانه ها می جوند. کتاب جدید ... با سلام، ... شاعره ای مرده است. کنار قبرش زمزمه می کنی، ... من، من ... بفهم چگونه نام من در ابتذال بیماری چشم های روشن، موهای جو گندمی، پیری سگ صفت  گدا تیمار می شود ... ببین چگونه دستهاش می لرزد، بوی تعفن دودش، ... کت و شلوار قحبه ای مات و نمور ... زنگ ها توی سرم مدام می چرخند. از کلیسای سنت آنتوان اسقفی لبخند می زند، شانه ام را می گیرد، ... تو پرهیزگار خواهی شد. و سگ ها زوزه می کشند از لگدهای مداوم آدم ها ... پشت این کوچه بن بست. تو نشسته ای، توی دست های مرده شب. تو نشسته ای و هی نورها روی ساعت سیاه می خورند. روی سنگفرش هایی که حالا، ... صدای ذره ذره شان به گوش می رسند. آدم ها آرام تر شده اند ... دیگر صدای هیچ آسیب روانی به گوش نخواهد رسید. کلاغی بالای درخت، ... حتی موش ها، ... حتی خط کشی های خیابان هم شفاف ترند. ترحیم ... مرحم ... ارحم ... رحیم ... صدای غمگین قرآن توی دست های تو هم شنیده می شود حتی. بی درنگ، ... تازه می فهمی، نام آبی تو دریاست ... نام آبی تو، احساس است. گنبد طلایی می درخشند. هنوز موجودات مشکوکی توی دیوارها حرف می زنند، ... و پیچک های تراس همسایه وحشی تر از قبل می رویند. کلاویه ها بی معنی تر از همیشه روی سیم های نازک نگاه تو ضرب گرفته اند. زنگ ها تو سرم مدام می چرخند ... تو پرهیزگار خواهی شد ... که کنار حلقه های آتش زبانه می کشی.