ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

که سووی دیگر عشقت پیداست

بوی تو می دهد، باز، ... هوای این خیابان گم و طولانی ... بوی تو می دهد، تمام چراغ های کمرنگش ... تمام خط کشی هایی که روزی با من اتفاق افتاده بودند. حالا که دیگر، نه بن بستی هست، ... نه گیلی نه ناموس مغموم شانزده سالگی پنجاه و هفت. بوی انقلاب و نفس های رسیدنت به شاخه ای، به جایی بی کس تر از ترانه های روی دیواری که از خاطراتمان گذشت. هه ... چه بی رحمانه آخرین رخداد آخرین خیابان آخرین شهر دنیا را توی دستان ماتم زده ای که به دایره بی مرز دفت می کوبید، ... به انتظار نشسته بودم ... توی امتداد زنگ ها که می خورند درست وسط چشمان کوچک تو و تار به تار، ذره به ذره می پیچد توی تارهای کوتاه موهای تو. بوی تو می دهد باز، ... هوای برگ ها که دلش گرفته بود. هوای آخر آبان شهر تو ... هوای ... تمام چراغ های کمرنگش ...
نظرات 2 + ارسال نظر
لیلیوم 10 آبان 1393 ساعت 00:10 http://leelium.blogfa.com

چرا کم می نویسی
پستهایت را باید دو باربخوانم تا کامنت بذارم

absolution 11 مهر 1393 ساعت 07:10 http://absolution.blogsky.com

ببین که دلهره ی باران هزار سال پیش هنوز به پاییز که می رسیم توی دلمان می کوبد...
ببین هنوز بوی خیلی چیزها از دور می رسد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.