بوی تو می دهد، باز، ... هوای این خیابان گم و طولانی ... بوی تو می دهد، تمام چراغ های کمرنگش ... تمام خط کشی هایی که روزی با من اتفاق افتاده بودند. حالا که دیگر، نه بن بستی هست، ... نه گیلی نه ناموس مغموم شانزده سالگی پنجاه و هفت. بوی انقلاب و نفس های رسیدنت به شاخه ای، به جایی بی کس تر از ترانه های روی دیواری که از خاطراتمان گذشت. هه ... چه بی رحمانه آخرین رخداد آخرین خیابان آخرین شهر دنیا را توی دستان ماتم زده ای که به دایره بی مرز دفت می کوبید، ... به انتظار نشسته بودم ... توی امتداد زنگ ها که می خورند درست وسط چشمان کوچک تو و تار به تار، ذره به ذره می پیچد توی تارهای کوتاه موهای تو. بوی تو می دهد باز، ... هوای برگ ها که دلش گرفته بود. هوای آخر آبان شهر تو ... هوای ... تمام چراغ های کمرنگش ...
چرا کم می نویسی
پستهایت را باید دو باربخوانم تا کامنت بذارم
ببین که دلهره ی باران هزار سال پیش هنوز به پاییز که می رسیم توی دلمان می کوبد...
ببین هنوز بوی خیلی چیزها از دور می رسد...