ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

من و خلط و رواج

می دانی، درست یا غلط من افتادم از چشم ثانیه ای که تو را در خود نگه داشته بود. افتادم و باز، با سرعت دو سقوط در خالی نگاه دیوار و خانه و استکان ... بر امتداد رد تگرگ که بر خیابان، ... بر امتداد رد برف که بر شیشه ... شکستم. درست یا غلط دیگر هیچ علاقه ای به خلط مبحث باران و خیال پردازی ندارم. هیچ علاقه ای به بودن و در جا زدن در مسیر خودکشی و سرطان و حرف های مبتذلانه شاعر مسلکانه ندارم. دیگر برای تو هم وقتی نمانده است ... آه ... شعله فراری توی زیر سیگاری، ... آه، نقش کبود روی دیواری که از خون تو برجاست ... آه قهوه های فال گیرانه ... آه ... بیزانس نو، من و اندوه و خلوت و آوار.

می دانی، دیگر هیچ علاقه ای به پست مغزی هم ندارم، به آشوب فراگیر هخامنش و تاریخ و قوام آزادی ... آزادی هم سمبولیسم دیگر من است، مثل باقی ابزاری که برای نفس کشیدن نداشته ام هیچگاه. 

از این رسم الخط غیر مکتوب، از این فعل در آغاز، از این دیالوگ های وراجی و نه ... نه ... نه ... من و میدان آزادی هم فدای شما. من و طاغوت و افلاطون هم فدای شما ... من و آزادی پذیرفتنی و فیس بوک و فلان ... من و این محیط، من و این در و دیوار گونی فام، من و این ریشه اعصاب پست فرا فکنی هم، فدای شما ... هه

 

جان نثار

فقط برای التزام

دوست دارم بر مسیر هیچ، لاشی ترین پرنده ماتم زده را هم بنویسم. دوست دارم بر مسیر هیچ، ریشه تمام این حرف های گنگ و نامربوط را توی ذهنم قتل عام کنم. دوست دارم هیچ باشم و بی دلیل ... هیچ باشم و بی مقصد.