لای موهات، ... باغ مروارید، توی چشمات، ... درد اما، خلاصه من بود. نخند به دیوارها که انعکاس تنهایی یک مترسک دیوانه است. به حرف های من که رد پای مرگ است توی دست های آبی تو. به چشم هایی که دنباله نگاه توست، میان پرنده های سیاه، که رو به روی ابرها، بادها، و ناشناخته ها، روی رد سرخ غروب، تصویر بی مرز تو را تمام می کنند. تمام این واژه ها، دست های خط خطی، این آیه های فراموش شده، تمام این سکوت های ممتد بی آبرو، تمام این نت ها و نگارها، ... همه از مرگ پروانه ای خیالی باخبرت می کنند، و دیوانه ها مرثیه اش را می سپارند، ... همان جا که می بایست فوج فوج کبوتر مست، از نگاه تمام آدم ها، تمام بیگانه ها، بگذرند ... همان جا که پنجره را باز می گذاری و گویی دستی پنهان، دارد از جایی غریب دلت را می لرزاند ... آنجا که شعله ها آرام تر می سوزند ... آنجا که برگ ها زرد ترند و خسته ترین تصویر زمین را برای سالهای پیش از ما پیش گویی می کنند. ... درد اما، خلاصه من بود ...
درود
می کشم درد چون تو می خواهی
مثل یک مرد چون تو می خواهی
همرهم هست آدمی برفی
با دلی سرد چون تو می خواهی
روی سرخ است می خوران را لیک
صورتم زرد چون تو می خواهی
بر سر دار عاشقی گشتم
آخرین فرد چون تو می خواهی
با وجودیکه شاعری رندم
می شوم طرد چون تو می خواهی
همره گردباد می رقصم
مثل یک گرد چون تو می خواهی
تا به دور کمال افتادم
دل دوا درد چون تو می خواهی
گرچه دل عشق پیر کردن داشت
کودکم کرد چون تو می خواهی