ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

مرثیه

لای موهات، ... باغ مروارید، توی چشمات، ... درد اما، خلاصه من بود. نخند به دیوارها که انعکاس تنهایی یک مترسک دیوانه است. به حرف های من که رد پای مرگ است توی دست های آبی تو. به چشم هایی که دنباله نگاه توست، میان پرنده های سیاه، که رو به روی ابرها، بادها، و ناشناخته ها، روی رد سرخ غروب، تصویر بی مرز تو را تمام می کنند. تمام این واژه ها، دست های خط خطی، این آیه های فراموش شده، تمام این سکوت های ممتد بی آبرو، تمام این نت ها و نگارها، ... همه از مرگ پروانه ای خیالی باخبرت می کنند، و دیوانه ها مرثیه اش را می سپارند، ... همان جا که می بایست فوج فوج کبوتر مست، از نگاه تمام آدم ها، تمام بیگانه ها، بگذرند ... همان جا که پنجره را باز می گذاری و گویی دستی پنهان، دارد از جایی غریب دلت را می لرزاند ... آنجا که شعله ها آرام تر می سوزند ... آنجا که برگ ها زرد ترند و خسته ترین تصویر زمین را برای سالهای پیش از ما پیش گویی می کنند. ... درد اما، خلاصه من بود ...



نظرات 1 + ارسال نظر
شبنمکده 15 اردیبهشت 1394 ساعت 10:02 http://www.mhabaei.blogfa.com

درود

می کشم درد چون تو می خواهی
مثل یک مرد چون تو می خواهی
همرهم هست آدمی برفی
با دلی سرد چون تو می خواهی
روی سرخ است می خوران را لیک
صورتم زرد چون تو می خواهی
بر سر دار عاشقی گشتم
آخرین فرد چون تو می خواهی
با وجودیکه شاعری رندم
می شوم طرد چون تو می خواهی
همره گردباد می رقصم
مثل یک گرد چون تو می خواهی
تا به دور کمال افتادم
دل دوا درد چون تو می خواهی
گرچه دل عشق پیر کردن داشت
کودکم کرد چون تو می خواهی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.