ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

صلیب ها روی درخت می خندند

قطره از درخت افتاد، ... آب شد ... پوچ شد ... قطره روی دیوار، ... قطره روی دریا ... قطره روی آب موج خورد. قطره از درخت افتاد، ... سبز بود ... آبی شد ... مرگ شد ... سرخ شد ... قطره روی سینه های تو لغزید ... قطره روی گام های تو بلند شد. من ...


من از پلک شب ها افتادم. من از پلک شب ها زاده شده ام. من از سینه های سنگی این خیابان و درد و شهر ... من از آسمانی که دیگر هیچ گاه دیده نمی شود. تنها ... بی دست پرده ها ... بی سرود مقدس راهبه ها ... بی ندای سکوت درخت ها ... موج روی آب اتفاق ها را پهن کرد ... 


سوختن ... نام دیگر آدم هاست. روی دیوارها، توی آغوش تو که با نام من حرف می زد. روی هوار جنین در خلا بی تراکنش رحم. روی رد خونی که یکبار ... پیش از زندگی ... یکبار، بعد مردن اتفاق افتاد ... قطره ها می ریزند، دیوار می لرزد، آجرها روی سفتی خط ممتد خیابان می میرند ... راهبه ها تیر باران شده اند ... صدای ناقوس تو اما ...


صدای من، کلافه تر از جاده های این شهر غریب، کلافه تر از کلاغ ها، باران ها، تگرگ ها ... روی رد نگاه تو ساکن است. روی رد مات نفس هات نفس می کشد. صدای من اما، کلافه تر از کوله بار مرد کولی دور گرد، کلافه تر از نگاه سرد خیابان های خیلی دور تر از این شهر، این کشور، نام تو را می خواند. بی هیچ واسطه ای که از زندگی باقی مانده باشد. آدمها پیر می شوند ... زندگی تمام می شود ... اما، قطره ها ... همیشه موج می زندند. همیشه نام تو دریاست. همیشه این اتفاق های دور ...


تمام دنیا ایستاده است. تمام نفس ها ایستاده اند. 


اندام تو روی تخت، پاهای تو روی جنس تلخ این همه مجنون سر در گم ... آرام، می لغزند ... آرام می خندی ... آرام ... می خندی ... و دیگر ترک خوردن هیچ آجری ... قلب زخمی زمان ما را به یاد نخواهد آورد ...


من رئا ... تو سونات ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.