میگن که ... حالا و شیوه جدید ما، حالا و راه و رسم تازه ای که خیلی خیلی دور است از همه آن چیزهایی که نداشته از دست دادیم. از حرف هایی که نزدیم و سلاخی شدیم. میگن که ... حالا و خستگی از همه آن امتداد آدم هایی که دور و برمان می پلکید. نه این که آدم های خوبی نباشند. نه، بر عکس همه فیلسوف مترقی. فقط اینکه نیاز به رفراندوم شدید مغزی احساس می شود. اینکه بخندی به خنده های سر سری. به دهن کجی ابلهانه ترین عاقل شهرمان. و دیگر کسی را نشناسی، ندانی کی کجا دارد الان تو را باخبر می شود. این دهان بی چاک و بست اما، دلش وراجی می خواهد. آدرنالین ترشحی می خواهد. و ... به درک که ما را وارد آن بازی مزخرفت نکردی. این یکی دیگر فروشی نیست.
حرفهایی که نگفتیم و نفهمیدند.