به گاه خلسه های پیش از افسانه، به گاه خواب های پیش از مستی. به گاه فلسفه شاعره هایی که با بهار می آیند و با تشویش و کینه پاییز می روند. به یاد شب و شعر و هبوط توی خانه های شراکتی، ویلای مرگ ... و به یاد آرامشی که از نجوای پلیدی های مداوم گرفته ام. به گاه خردسالانی که شاعر شده اند. حرف های مفلوکی که آدم شده اند. فواره های شمال، ... ایمان های غرب. من به سکوت گرفته این هوا مغمومم ... به تنهایی خوابی که از پرده می گذرد. و اشباح تاریک روی پستوی قدیمی. من از قدیم ها بیزارم. از جدیدها می گریم. به عرفان مقدست مشکوکم. به صدای گنجشک ها حتی. به آواری فروریخته که از خودم باقی است. به دستهای مردانه یک زن فداکار عق می زنم. و خیال های سرشته ات توی کاموای آبی فیروزه ای. من از در و دیوار و هیچ و پوچ و عدم. از پاییز برگ ریزان خلط آور ... از مستانه گز کردن های نبش این خیابان حالم بهم می خورد. از عشق های خیالی و داستان های فوق جنسی. از تبسم ها و آغوش ها. من از هر چه پاییز و سکوت و تنهایی و سیگار است بدم می آید. از هر چه شاعر فوق خلاق و هر چه فرم و نیست. هر چه جغرافیا و کلمات چندش آور، بدبختی های انتهای تهران پارس ... کژ و معوج هفت تیر، من از تمام این شرق مفلوک بیزارم. از تمام این لاله زار و نوستالژی. از تمام این صدای موتور و دود و جاوید هنر. به گاه جلوه های پیش از میلاد، بیزانسن و میزان و کلید. نت و هاج و واجی گیتار. من به تمام آن یل و کوپال و نگاه توی ابرها و گربه ها ... تف به کامنت باکس کلیشه ... به کلیک و نت و درد و تنهایی و اسکیزوفرنیک ...
وقتی پای چیزی در زندگیت بلنگد،هیچ چیز بهتر از این همه تنفر بدرد آدم نمیخورد
:)
من به همه چیز این دنیا مشکوکم...
ولی زندگی می کنی
فریادهای خفه
فریادهای خفه ...
من از تمام
ثانیه های در به در میان سینه ات
از تمام
حرف های پر سکوتِ خیس زیر چشم هایت
خسته ام .
از تمام
واژه های مست کرده میان ذهن شاعری نوپا
و یا سنگ فرش های
پریشان این روزهای ولیعصر خسته ام !!!
خسته! حرف نوپایی است. در نگاه شاعران قدیم
میتوانستم اگر، همه چیز را دور میریختم، این دنیای پر زبالهای که شاعرانش را به خودکشی میکشاند و تنهایی را بهانهی سیگار میکند. میتوانستم اگر، خودم را هم دور میانداختم
هیچ واژه ای کافی نیست