ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

بر بلندای نوادا

مرا احتمالن از جایی نزدیک نوادا لای خار پشته های دره ای ناشناخته آورده اند. احتمالن بند نافم را هم نزدیک یکی از قبایل بدبخت بیچاره سرخپوستی نزدیک یکی از چادر های متروک ترش انداخته اند. اینکه چرا را نمی دانم. اما احساس می کنم این طوری راحت تر است. بعد ها در براندازی نظامی تمام بدوی ها احتمالن توی موشکی انداخته اند و خیلی آزمایشی برای تخمین طول پرتاب، بر روی خاکی نزولم داده اند که می گویند قدمتش می رسد به خیلی وقت های پیش، آن زمانی که خشایار شاه خیلی متعجب داشت به دو تکه سنگ نگاه می کرد که آتش کشف شد. من احتمالن همان موقع هم داشتم از شگفتی تداخل تاریخی همه این رویداد ها می خندیدم که یک چیزی می گوید بنگ و آخ ... دستت رو بکش فلانی. 


خلاصه که آقایی گفت ما همه افتخارمان همین یک وجب خاک است که توش داریوش بود و رستم و این ها هم اتفاقن بوده اند. حتی بعدها محمود فضانورد هم خیلی قبل تر از آن بیشعور مستکبر ماه را افتتاح کرده بود. ما مائو مائو را هم فتح کردیم و خلاصه حالا پس از چندین قرن از زمان های خیلی بعد تر شده ایم این. همه این ها را از آن جهت گفتم که دنیا اتفاق تازه ای نیست. همه بنی بشرش به این سرنوشت ها یکجوری گره خورده اند. یک جوری شده ایم اثبات نظریه پروانه ای که یکی این ور گوزید، آن ور همه نفتمان را خام خام تحریم کردند. 


اصلن گور بابای اتفاق. ما آخر آزادی شر و ور مجهول، آخر تناقض شهروندان موجه در پناه اسلام پست مدرن، سنت یه وری، لائیک مذهبی، اصلن یک وضعی ... خلاصه این که همه اتفاق ها مال سرنوشت کمدی ماست. حالا هم هر چه سر ما می آید کاملن و به طرز فوق العاده رندوم، از آن خودمان است. همین.

ارواح پارانویید قابل اعتماد

گاهی قصه های من هم ترک می خورند، می ریزند از بالای مداوم ابرها و می رسد، عابری بی اختیار که چشم هایش را برای تنهایی دفن کرده بود، به همین خطوط ساده ای که قرار بود یک راز باقی بماند. که یکباره می شود رازها را به گریه ها فروخت. می شود قصه ها را دوباره جایی میان یک حرف بی صدا پیدا کرد. مهم نیست. مهم نیست که چقدر نزدیک یا دور. مهم نیست که چقدر بیهوده فکر کرده ام برای نوشتن یا نبودن. گاهی می شود از توی همین نوشته ها با واژه هایی با نت هایی هنوز، گریه کرد. حتی اگر یک مرد باشی. حتی اگر یک کوله بار از درد های گذشته ات باشی ... 

حالا که سال ما عقیمه از نهضت بخت و اقبال. حالا که چشم هاشون رو بستن به انگشت های ما ببینن چقدر نگرش می فهمیم. حالا که ... صد سال سگی حرف نو بقل کنی تو داشته هات باز هم همه شون نشانه های فرهنگ زده گی مفرطه، که سایه میشه رهبر فمنیست، که برج میشه آبلیس، که بخندی آخر قهقرای تهاجمی، که چپ می زنی که خاک بر سر ارواح اون کسی که ما رو پس انداخت ... هه، که عشیره یعنی مرگ قسطی دتوش، که فهم یعنی بازی مارپله، که قابلیت به انعکاس دود سیگاریه که از لای آباژور می ریزه تو چشمای دختری تنها که باباگوریو می خونه، که یک پراگ میگه خود کلیما کم میاره، که حتی راه رفتنش رو هم از توی آدم نما بیشتر فکر کرده. اوه مای گاد، سالوادور ... کجایی تو، ... 

برقص سالوادور، شبیه حرف های دور. شبیه گمشده های توی نقاشیت. شبیه فرش کساد آش و لاشی که پهن میشه زیر پاهای همه این ملعونین، همه این متجاوزان حقوق بشری که مرد، که صد سال آزگار دیگه رو هم باید بچرخیم تا لنگه به لنگه های کلیشه ای رو از حفظ نوشت. ای سالوادور خفن، ای مایه مباهات قرن سوت و کور. ای بت میزانسن بازهای تیتر روزنامه ای، ای آشفته بازار قلم بدست. بزن به عیش ناکوک خیالی که بدون پروانه هاش داره می چرخه و رنگ می بازه تو زندان بودنش. دوباره میزننت کنار، رها میشی همین طور سرگردون مثل بادکنک قرمز می چرخی، از توی دستای دوره گرد، از توی خیابوناش، خونه های بی سقفش رد میشی می ری توی فنجون مادر مرده میفتی میشی همه زندگی مترسکای لاک زده لمپنیسم. حالا، گفتار هم فرق می کنه، حالا باید یاد بگیری از اینا هم توسری خوردن رو. از این ها هم حرف مفت شنیدن رو. اینجایی که آخ آخ آخ ... تو با فلان انتر بی صاحاب جور در نمیای. گود میشی از تو نگاه سوم شخص همیشه غایب. کش میان لحظه ها و بنگ بنگ بنگ 

سالوادور خفن، بمیری برام. برای هم اتاقیام، برای سال ما که از توی چشمای تو زده بیرون. که ساعتاش کش اومدن به مرگ خودت. که دراز به دراز افتاده نقاش دوره گرد و سگ مست داره شعرای نامفهوم می خونه ... بدون، که حرف توی حرف، اگه بلد نباشی دیگه تمومی. دیگه جایی برات باقی نمی مونه. اوی ... رد ما کجاست، ته ما کجاست ... همیشه آخرش میرسه به توده مزخرف جیم جارموش توی سرت. به یک روانی سادیست که توی مغزت زندگی می کنه. که باز فاز برداشته داره تزای فلسفی از خودش تولید می کنه همه شم با مکث ... آخرش می رسی به زن کناری که داره توی آینه قدی اتاقش سینه هاشو دید می زنه و هنوزم نفهمیده اینا مال کدوم خریه و تو بشینی پای هرزگی، بشینی پای دلقک بازی. گناه من چی بود که نسبیت وجود داره، که یک جایی یک صلیب گمشده داره گریه می کنه، که ماه رو دوست دارم وقتی فقط به من نگاه می کنه و بغض می کنه. که نمی فهمم اختیار و جبر کجای بازی کثیف زندگی خودنمایی می کنن. ای، سالوادور دالی ... 

کمدی همین جاست، اتفاقن همه مخالفاش، همه موافقاش، اذعان دارن که دارن چاردست و پا راه می رن، چهاردست و پا می فهمن ... نقش خون بازی تو توتالیتر رو یک دلقک صورتی بازی می کنه. یک دلقک صورتی که اسمش همه بت های توی دست ماست. اینجا همه چیز شدنیه به افتخار تو. همه خوب بلدن کیس بطلبن. بیچاره زندگی، بیچاره رهگذر ... بیچاره سکانس شاخه های توی باد ...

فرانی، زندگی را از خودت بساز

گفته بودی از دردهای ناتمام تنت ... دردهای ناتمام تنم. حالا که هیچ تصویری از انتهای این قصه های ناپیدا روی تسکین صدای رختخوابت نیست. حالا که همه به خواب رفته اند و زنی پیجیده در لباس ناگوار شبش اقامه سر داده است. حالا که طلسم ها و ورد ها را می شود از هر کجای شهر من شنید. از هوای ناشی اتاق های فاخر و سنگین شبانه ها و از لای توده های دودها که می گردند بر سر الهیات ناب پارسایی و زهد. حالا که صدای ابرها گرفته است. که تاریکند و نمور، این تنهایی ها، این باورها و این انکارها. حالا که دلم همرنگ تو شده است. که فریاد می خواهد اما ناشنیدنی، که هبوط می خواهد اما ناستودنی. گفته بودم از قصه های ناب درونت ای افسانه پاک، ای شعر ناتمام من. ای مخلوط دردهایی که هرگز نچشیده ای. تو که سنگ بوده ای و غمبار. تو که حرف بوده ای اما فقط کلمه های کلیشه ای. تو که زخم های ناخورده ای بر آستین تنم. حالا صدا بزن مرا. حالا که قلب من از دیوارها گذشته است. بکش واژه های درد را بر زمین سنگ زیر پات. حالا و قصه ها، حالا و اسب های سفید. چقدر تنهایی ات دوست داشتنی بود اگر می شنیدی واژه ها را. نه آنهایی که همه بلدند، نه آنهایی که بی صبرانه و لجوج می ریزند. واژه هایی را بخوان که هرگز زاده نشدند. هرگز خوانده نشدند. حالا و ادای مرگ، حالا و اقامه نیاز. ای اشهد ان مرگ، اشهد ان سکوت ... دلم زندگی دوگانه می خواهد. انقدر که برایت وقت باشد. انقدری که برایم قصه بخوانی. کاش ... قصه برده ها می شدی برای من، قصه سیاه ها و مقدس ها، قصه انجیل های تلخ. کاش وقت بود، دوباره عاشق می شدی ... دوباره عاشق می شدم. می فهمیدی خدا را در لکسوس سیاه، توی شراب عاصی چشمان دریده ات، توی مهمانی سرد شهر من. کاش غزل می شدی برای سیگارهای نصفه ات، برای کاغذهای مچاله ات، برای تلخی فهم، توی چهارشنبه دیگرت. راه می رفتی برای من، برای صدای سنگین سینه ام، توی کتاب ها و نقاشی ها. آه ... موسیو لوی، شاهزاده موناکوی من. آه موسیو دتوش و رنگ های سرد تو بر واژه های من. لعنت شب های من از آن تو ... لعنت این جسم بیهوده از آن تو ... لعنت این خاطرات تباهیم، ... حالا و انسداد

ژوان دنویی

به قلب عاصی قسم که مجهولم. بین روادید جنگ و صلح. بین سازش و ستیز. بین دنیای ماورایی آغاز و انتها. حالا هر چقدر هم که خیال کنی خوبی از آن ما، خنده از آن ما، اصلن تمام شادی از آن ما. گاه، دیوانه وار دلم انزجار می خواهد. گاه مصرانه می جنگم، تا تلخی بوسه های تو را احساس کنم. و دل خوش کنی به خنده های ظاهری، به پوسیدن های بی هدف و مریض توی قالب هیستریک لبخند های عصبی. خسته ام، از انکارها و تفسیرها و موضع ها و داوری ها و همه توضیحات جانبی اش. از اینکه گرفتار بازی هیچ و پوچ آدم ها باشی و بخندی و شعر ببافی و خوب باشی، تا مبادا خیال کنند خودباوری رام نشدنی داری. از فروتنی لایت تا مبادا ترویج اعتماد کنی به هر چه غیر گوسفند است. از بازی شر و ور من خوبم و تو تاییدش کن. من بهترینم و تو مهر و مومش کن ... تا عاشقت شوم. تا بخوابم با دروغ هایی که می بافی. بریزم ما باقی کمر را توی خرافاتت. تا همین طوریش هم مدام حرف های عاقل اندر مریض را با خودت به گور ببری. دیگر چه رسد به منیت انفرادی که دودمانت را هم آتش خواهد زد. هی ... به انقلاب و توده قسم که خسته ام از سر زدن بی اختیار، از وای چقدر خوبی و مخلفات، از بیا روشن بزنیم و اهل قلم، از انحرافات در قالب شئونات، از هر زهر مار غیر مستقیم. اصلن دلم می خواهد تا قیام قیامت از روی ما تحت همه تخم سگان شهر رد شوم. به درک که فاسقم. به درک که تو فکر کنی عقل کلی بد چیزیست. به درک که قلب عاطفی ات گرفتار خدشه خواهد شد. به درک که این شب بی ستاره را ناکام روی تخت خواب چیز می شوم.تا همین طوریش هم مدام حرف های عاقل اندر مریض را با خودت به گور ببری ... به قلب عاصی قسم که مجهولم!

به حرف های من

همان وقت تاریکی که تو تکثیر می شوی در من. همان وقت مات انزوا و پوچی مداوم پلک های شبی که بر من و تو خیره مانده است. باز تایید و تکذیب انتهای ما. باز پرسه های ما با جمع کاذب روشن و خاموش. جمع مبهم فسلفه مدرن و هیچی توش. و ارتجاعی ها و پشه ها و رژها و میمون ها و ملخ ها ... بحث ما سر علت و معلول عشق های پاک، گام های توی کوچه های افسردگی و فحاشی به دیکته شدگی، به روز مرگی و جدایی. همین که شب دیگری را از لولیدن بی وقفه حال کنیم. حال کنیم با انبساط گودی کمرت. « درد ما آن پیر خرفت بود که مرد. رهبر ما آن انقلاب مخملی توی چهارراه هاست. و جهالت ما حتی بیشتر از آه و اوه نقش بسته بر آینه که لبخند می زند بی هوا به هیچ. » نمی دانم این احساس پوچی مداوم از کجا آمده بود. این کرختی بی نتیجه که به گفته علما از آزار اضافی تن ناشی شده است. یا از سگ مستی طولانی. یا نرخ روز علف. یا شیخ، ما نخورده سگ مست می شویم از ارضای طولانی، ناکوک می میریم و بی صدا. و فحاشی سر کوچه های ما مثل برندها تکثیر می شوند. همه این هذیان بی سبب که ناشی از جدا افتادگی است، از آدم ها و انکارها. ببین، به درک که فهم ما مثل کفتارهاست. به درک که بیماریم. که حرف های ما مال توهم است. توی این قامت بی شعوری و شک، ما مساعد تر قاب می شویم.

قصه ای که جا مانده بود

دارم احساس می کنم یک جور شخصیت پروتکتیو توی همه این عشق ها وول می خورد که دست آدم را توی همه منجلاب های وابستگی گیر می دهد. احساسی که آخرش می رسد به یک خاطره کوتاه دریا، فهمی که تهش می رسد به مسابقه تیر اندازی با سنگ یا آن همه شور و اشتیاق و دروغ و خیالی که توی مدل های مختلف کافه های تیره و تار از خودمان بر جای گذاشته بودیم. گاهی وقت ها، می نشینم و ساعت های افسردگیم را توی صورت محوی که از تو در یادم هست مرور می کنم. گاهی می شود دلم می گیرد از تنهاییت کنج اتاقی که توی ذهنم برای تو ساخته ام. گاهی یادم می رود چقدر گرفتار پارادوکس دنیایت بودم و چقدر زود جیغ می کشیدی و چقدر من بودم که پر از همه اشتباه ها بودم. قبول دارم. خاطره های لعنتی همیشه از خود من شیرین تر خواهند ماند. و تو یادت می رود که چقدر مزخرف بوده ام. ولی همیشه این شخصیت پروتکتیو من بود که عاشق بود نه خود واقعیم. خود واقعیم هرز می پرد، فاسد است، منحرف است، وقیح است. هوی ... از زندگی توی کله ات به شدت می ترسم. از پرواز و خیال و شکلات رنگی حالم به هم می خورد. واقعیت چیز دیگری است. من طرد شدم نه تو. و جا خوش کرده ام توی دنیای خط خطی و سیاه و سفید خودم که به هزار تا دنیای پر از چمن و گل و کوفت و زهرمار نمی دمش. باز دلقکی که توی دنیای خودم بوده و هست. باز پرواز آزاد از همان ارتفاع برج ساعتی که مانده است. و باز من و محوی دودهای تیره و تار توی شهر من. این ها همان معیارهایی بوده اند که جدامان می کرد. حالا هم اتفاقی نیفتاده. من و شب های کودکی چهارساله و تو و همه آدم های مضحک اطراف. برای برقراری توازن جهان همین قصه بهتر است. امیدوارم دیگر هیچ گاه اتفاق نیفتی ... شت!

انقلاب کبیر احمق ها

راستش را بخواهی، آمدم بگویم عاشق کلمه هات شدم وقتی آنطور پریشان حال وارد خلسه تنهاییت می شوند. عاشق رسم الخط خاص ت شدم به روال خودت وقتی جدا جدا می نویسی و جدا جدا می خوانی و جدا جدا می خندی. محو دیکتیشن لایت عاشقانه ات و اداهای عرفانی و پوچی دکلمه های شهوانیت. می دانی، آمدم بگویم خوب می نویسی، خوب تظاهر می کنی که مثلن خیلی چیزها توی سرت هست که قرارست یک روزی چاپ شوند و تهران از آن روز به بعد بشود طهران سورئال گفته هات. شاید باید توجهت را جلب کنم به اینکه جنگ ما سر همین ایدئولوژی هاست. اصلن ایدئولوژی همین جور از شما خواسته بند کفش هات کش بیاید روی زمین. ایدئولوژی است که می گوید مادر ترزا خانم پرنده است. همین فرق بین گه و گوشت کوبیده برخورد مادی معنوی ایده هاست. راستش را بخواهی، آمدم بگویم که همین ایدئولوژیت را یک جایی بین پانکراس ما فرو کنی تا بلکه ما هم آدم شدیم، ادای شما را درآوردیم. روزگار ما روزگار چاپ ششصدم فاضل آب کافه پیانوست. و روی ماه خدا. و بحران عاطفی میم و صاد و الف و تمام راوی ها، تمام ایسم ها و رژهای جیغ ... اصلن زمانه کفش های قرمز توست توی حلق من. زمانه انگشت شست رضا کاظمی ست توی هوا. خواستم بگویم قرن ما کلن قرن همین چیزهاست. سادیست ها نویسنده شده اند. میمون ها نقاش، گاگول ها موزیسین و مازوخیست ها وبلاگ نویس. اصلن درستش هم همین است.