ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید قابل اعتماد

گاهی قصه های من هم ترک می خورند، می ریزند از بالای مداوم ابرها و می رسد، عابری بی اختیار که چشم هایش را برای تنهایی دفن کرده بود، به همین خطوط ساده ای که قرار بود یک راز باقی بماند. که یکباره می شود رازها را به گریه ها فروخت. می شود قصه ها را دوباره جایی میان یک حرف بی صدا پیدا کرد. مهم نیست. مهم نیست که چقدر نزدیک یا دور. مهم نیست که چقدر بیهوده فکر کرده ام برای نوشتن یا نبودن. گاهی می شود از توی همین نوشته ها با واژه هایی با نت هایی هنوز، گریه کرد. حتی اگر یک مرد باشی. حتی اگر یک کوله بار از درد های گذشته ات باشی ... 

حالا که سال ما عقیمه از نهضت بخت و اقبال. حالا که چشم هاشون رو بستن به انگشت های ما ببینن چقدر نگرش می فهمیم. حالا که ... صد سال سگی حرف نو بقل کنی تو داشته هات باز هم همه شون نشانه های فرهنگ زده گی مفرطه، که سایه میشه رهبر فمنیست، که برج میشه آبلیس، که بخندی آخر قهقرای تهاجمی، که چپ می زنی که خاک بر سر ارواح اون کسی که ما رو پس انداخت ... هه، که عشیره یعنی مرگ قسطی دتوش، که فهم یعنی بازی مارپله، که قابلیت به انعکاس دود سیگاریه که از لای آباژور می ریزه تو چشمای دختری تنها که باباگوریو می خونه، که یک پراگ میگه خود کلیما کم میاره، که حتی راه رفتنش رو هم از توی آدم نما بیشتر فکر کرده. اوه مای گاد، سالوادور ... کجایی تو، ... 

برقص سالوادور، شبیه حرف های دور. شبیه گمشده های توی نقاشیت. شبیه فرش کساد آش و لاشی که پهن میشه زیر پاهای همه این ملعونین، همه این متجاوزان حقوق بشری که مرد، که صد سال آزگار دیگه رو هم باید بچرخیم تا لنگه به لنگه های کلیشه ای رو از حفظ نوشت. ای سالوادور خفن، ای مایه مباهات قرن سوت و کور. ای بت میزانسن بازهای تیتر روزنامه ای، ای آشفته بازار قلم بدست. بزن به عیش ناکوک خیالی که بدون پروانه هاش داره می چرخه و رنگ می بازه تو زندان بودنش. دوباره میزننت کنار، رها میشی همین طور سرگردون مثل بادکنک قرمز می چرخی، از توی دستای دوره گرد، از توی خیابوناش، خونه های بی سقفش رد میشی می ری توی فنجون مادر مرده میفتی میشی همه زندگی مترسکای لاک زده لمپنیسم. حالا، گفتار هم فرق می کنه، حالا باید یاد بگیری از اینا هم توسری خوردن رو. از این ها هم حرف مفت شنیدن رو. اینجایی که آخ آخ آخ ... تو با فلان انتر بی صاحاب جور در نمیای. گود میشی از تو نگاه سوم شخص همیشه غایب. کش میان لحظه ها و بنگ بنگ بنگ 

سالوادور خفن، بمیری برام. برای هم اتاقیام، برای سال ما که از توی چشمای تو زده بیرون. که ساعتاش کش اومدن به مرگ خودت. که دراز به دراز افتاده نقاش دوره گرد و سگ مست داره شعرای نامفهوم می خونه ... بدون، که حرف توی حرف، اگه بلد نباشی دیگه تمومی. دیگه جایی برات باقی نمی مونه. اوی ... رد ما کجاست، ته ما کجاست ... همیشه آخرش میرسه به توده مزخرف جیم جارموش توی سرت. به یک روانی سادیست که توی مغزت زندگی می کنه. که باز فاز برداشته داره تزای فلسفی از خودش تولید می کنه همه شم با مکث ... آخرش می رسی به زن کناری که داره توی آینه قدی اتاقش سینه هاشو دید می زنه و هنوزم نفهمیده اینا مال کدوم خریه و تو بشینی پای هرزگی، بشینی پای دلقک بازی. گناه من چی بود که نسبیت وجود داره، که یک جایی یک صلیب گمشده داره گریه می کنه، که ماه رو دوست دارم وقتی فقط به من نگاه می کنه و بغض می کنه. که نمی فهمم اختیار و جبر کجای بازی کثیف زندگی خودنمایی می کنن. ای، سالوادور دالی ... 

کمدی همین جاست، اتفاقن همه مخالفاش، همه موافقاش، اذعان دارن که دارن چاردست و پا راه می رن، چهاردست و پا می فهمن ... نقش خون بازی تو توتالیتر رو یک دلقک صورتی بازی می کنه. یک دلقک صورتی که اسمش همه بت های توی دست ماست. اینجا همه چیز شدنیه به افتخار تو. همه خوب بلدن کیس بطلبن. بیچاره زندگی، بیچاره رهگذر ... بیچاره سکانس شاخه های توی باد ...
نظرات 11 + ارسال نظر
آئورا 4 مرداد 1392 ساعت 22:59 http://aaora.blogfa.com

همین است

همین هم

عطیهـ .. 3 مرداد 1392 ساعت 21:30 http://leslarmes.blogfa.com/

این حرفها قدیمی بود .. انگار ی جایی از گذشته پرت شده بودی .

تقصیر من است، اگر چه پرت شد و مرد

صبا... 3 مرداد 1392 ساعت 04:39 http://sa-ba-sh.blogfa.com

کمدی همین جاست رئا
که کسی نمی دونه آیا مخالفه یا موافق !

بی دلیل ... چشم های تو را از برکرده بود، پیرمرد کولی

گلاره 2 مرداد 1392 ساعت 23:30

یک جایی وسط این نوشته ها نشسته ای و داری به دور نگاه می کنی رئا ... سرنوشت نیست ها، دور است فقط. دوری است فقط.

لحظه کمدی اونجاست که همه باورش کنند که این سرنوشت بوده

لیلیوم 2 مرداد 1392 ساعت 14:29 http://leelium.blogfa.com

برقص...فقط برقص

مرا به انسداد سکوت

کیوسک 2 مرداد 1392 ساعت 13:09 http://platonic.blogfa.com/

خواستم بگویم شرایط مشترک بین خیلی از ما است با تو..

با چشم های تو خواهم نوشت

یاد گفتگوی من و نازی ِ حسین پناهی افتادم رئا : )

حسین پناهیم یاد سالوادور افتاده بوده حتمن :)

صبا... 31 تیر 1392 ساعت 17:06 http://sa-ba-sh.blogfa.com

که سایه میشه رهبر فمنیست ...
حالا هی کلمه رو هم تلنبار می کنن این سایه ها و روشنفکر می شن , متعادل میشن , بعد ما هی میریم سر کارهای دیروزمون , که هیییی...هیییی... بازی از سر !
اشکی اگه بود ما بسیار ریخته ایم سالوادور جان , دردی اگر بود ما بسیار چشیده ایم سالوادور جان , بزن به در بیخیالی که ...
اصلا چه می خواستم بگویم ؟

خیلی خوبه که انقدر راحت برام می نویسی ... مهم نیست اولش کجا بود

a 31 تیر 1392 ساعت 16:34 http://dearfriends.blogsky.com/index

سلام به وبلاگ من سر بزن
موفق باشی

سر ...

تلار 31 تیر 1392 ساعت 09:52 http://man1zan.blogsky.com/

چقدر حرف توی حرف... چقدر سنگینی امروز rea

به این سبکی ... به این حرف هایی که خیلی آرومم کرد

میم 31 تیر 1392 ساعت 07:43

نفس بکش وسط پست هات، وسط زندگیت
همین همین و فقط همین ..

فعلن اعتبارم به بودنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.