ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

فرانی، زندگی را از خودت بساز

گفته بودی از دردهای ناتمام تنت ... دردهای ناتمام تنم. حالا که هیچ تصویری از انتهای این قصه های ناپیدا روی تسکین صدای رختخوابت نیست. حالا که همه به خواب رفته اند و زنی پیجیده در لباس ناگوار شبش اقامه سر داده است. حالا که طلسم ها و ورد ها را می شود از هر کجای شهر من شنید. از هوای ناشی اتاق های فاخر و سنگین شبانه ها و از لای توده های دودها که می گردند بر سر الهیات ناب پارسایی و زهد. حالا که صدای ابرها گرفته است. که تاریکند و نمور، این تنهایی ها، این باورها و این انکارها. حالا که دلم همرنگ تو شده است. که فریاد می خواهد اما ناشنیدنی، که هبوط می خواهد اما ناستودنی. گفته بودم از قصه های ناب درونت ای افسانه پاک، ای شعر ناتمام من. ای مخلوط دردهایی که هرگز نچشیده ای. تو که سنگ بوده ای و غمبار. تو که حرف بوده ای اما فقط کلمه های کلیشه ای. تو که زخم های ناخورده ای بر آستین تنم. حالا صدا بزن مرا. حالا که قلب من از دیوارها گذشته است. بکش واژه های درد را بر زمین سنگ زیر پات. حالا و قصه ها، حالا و اسب های سفید. چقدر تنهایی ات دوست داشتنی بود اگر می شنیدی واژه ها را. نه آنهایی که همه بلدند، نه آنهایی که بی صبرانه و لجوج می ریزند. واژه هایی را بخوان که هرگز زاده نشدند. هرگز خوانده نشدند. حالا و ادای مرگ، حالا و اقامه نیاز. ای اشهد ان مرگ، اشهد ان سکوت ... دلم زندگی دوگانه می خواهد. انقدر که برایت وقت باشد. انقدری که برایم قصه بخوانی. کاش ... قصه برده ها می شدی برای من، قصه سیاه ها و مقدس ها، قصه انجیل های تلخ. کاش وقت بود، دوباره عاشق می شدی ... دوباره عاشق می شدم. می فهمیدی خدا را در لکسوس سیاه، توی شراب عاصی چشمان دریده ات، توی مهمانی سرد شهر من. کاش غزل می شدی برای سیگارهای نصفه ات، برای کاغذهای مچاله ات، برای تلخی فهم، توی چهارشنبه دیگرت. راه می رفتی برای من، برای صدای سنگین سینه ام، توی کتاب ها و نقاشی ها. آه ... موسیو لوی، شاهزاده موناکوی من. آه موسیو دتوش و رنگ های سرد تو بر واژه های من. لعنت شب های من از آن تو ... لعنت این جسم بیهوده از آن تو ... لعنت این خاطرات تباهیم، ... حالا و انسداد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.