ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

قصه ای که جا مانده بود

دارم احساس می کنم یک جور شخصیت پروتکتیو توی همه این عشق ها وول می خورد که دست آدم را توی همه منجلاب های وابستگی گیر می دهد. احساسی که آخرش می رسد به یک خاطره کوتاه دریا، فهمی که تهش می رسد به مسابقه تیر اندازی با سنگ یا آن همه شور و اشتیاق و دروغ و خیالی که توی مدل های مختلف کافه های تیره و تار از خودمان بر جای گذاشته بودیم. گاهی وقت ها، می نشینم و ساعت های افسردگیم را توی صورت محوی که از تو در یادم هست مرور می کنم. گاهی می شود دلم می گیرد از تنهاییت کنج اتاقی که توی ذهنم برای تو ساخته ام. گاهی یادم می رود چقدر گرفتار پارادوکس دنیایت بودم و چقدر زود جیغ می کشیدی و چقدر من بودم که پر از همه اشتباه ها بودم. قبول دارم. خاطره های لعنتی همیشه از خود من شیرین تر خواهند ماند. و تو یادت می رود که چقدر مزخرف بوده ام. ولی همیشه این شخصیت پروتکتیو من بود که عاشق بود نه خود واقعیم. خود واقعیم هرز می پرد، فاسد است، منحرف است، وقیح است. هوی ... از زندگی توی کله ات به شدت می ترسم. از پرواز و خیال و شکلات رنگی حالم به هم می خورد. واقعیت چیز دیگری است. من طرد شدم نه تو. و جا خوش کرده ام توی دنیای خط خطی و سیاه و سفید خودم که به هزار تا دنیای پر از چمن و گل و کوفت و زهرمار نمی دمش. باز دلقکی که توی دنیای خودم بوده و هست. باز پرواز آزاد از همان ارتفاع برج ساعتی که مانده است. و باز من و محوی دودهای تیره و تار توی شهر من. این ها همان معیارهایی بوده اند که جدامان می کرد. حالا هم اتفاقی نیفتاده. من و شب های کودکی چهارساله و تو و همه آدم های مضحک اطراف. برای برقراری توازن جهان همین قصه بهتر است. امیدوارم دیگر هیچ گاه اتفاق نیفتی ... شت!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.