ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

برای دخترکان آفتاب

جایی میان احساس دو خواستن مجهول، پیرمردی نشسته است. جایی که حرف های مرا وداع « آدمها، کریه اند » از آنم کرد. جایی که ما گرگ بودیم و شما دخترکان آفتاب. که می تابید، که مقدسید. جایی که تمام زشتی ها از آن دیگران، تمام خاص بودن ها، تمام مستثنی ها تو و نوادگان خودت. تو و دوست پسر فوق العاده ات. من و ... این همه من از آن تو باد، این همه گرگ، نام دیگر عشیره من. نام دیگر وطنم هرزگی است. جایی که توش دلقکی مسموم عاشق است. تمام حرف های من قدیمی است. تمام قذیسان من مرده اند. تمام سرنوشت من آواز سونات نور ماه بود. که سردی و رخوتم را تکثیر کرده بود. که آواره می دیدی توی چشم هات. که من می شدم حکاکی قدیمی و دوست داشتنی زمان سرخپوست ها. من و عشیره ام سالها پیش جایی نزدیک حکومت سزار مرده ایم. خاک خورده ایم. یا جایی نزدیک نوادا. آدمها بی نظیرند، آدمها خوبند ... تو و همه آن هایی که تو بودی، دولت برگزیده اید. پیرمرد لبخند می زند، پیرمرد حکم می کند، او برازنده است، لایق است ... هوی ... تمام عقده های شما، با شما. من خالی شدن را خوب یاد گرفته ام. هر روزی که از بودنم می گذرد. هر روزی که چشم هام بیشتر بسته می شود. هر روزی که بیشتر از بودن چشیده ام ... جایی که حرف های مرا، وداع از آنم کرد.

نظرات 9 + ارسال نظر
ساره 17 مرداد 1392 ساعت 10:58 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

میراثمان را گذاشته ایم بر صفحه
سفید هایش را من چیده ام
و سیاه هایش را تو
قرن ها تفاوت است از سیاه تا سفید
وقتی که وزیر من از سرباز های تو حامله است
زیر پای اسپ هایت می خوابد تا زود تر از بازی بیرون رود
زنان باردار قلعه ی تو اما
فرزندان مرا همیشه سقط می کنند

وزیر من از سربازهای تو حامله است

لیلیوم 8 مرداد 1392 ساعت 00:34 http://leelium.blogfa.com

اینقدر فلسفی حرف نزن بذار ماهم بفهمیم که چی میگی
من زیاد از فلسفه سردرنمیارم

:)

لیلیوم 7 مرداد 1392 ساعت 23:55 http://leelium.blogfa.com

چرا ؟ چطور شده مگه

این رو که جواب دادم

گلاره 7 مرداد 1392 ساعت 17:16

جایی میان دو خواستن مجهول .. میان نرسیدن های بی پایان .. کسی نشسته است که سایه ی سیاهی اش قد آفتاب ابدی یک ذهن پاک .. در بر گرفته همه چیز را ..

جای همین این کسی ها رو خشت بگیرند

آئورا 7 مرداد 1392 ساعت 00:02 http://aaora.blogfa.com

چه خوب که
خالی شدن را یاد گرفته ای.

خالی شدن را چقدر دیده شده است

صبا... 5 مرداد 1392 ساعت 02:30

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

م.امید

شاید یک روزی یک همچین چیزی هم مال من شد

میس راوی 5 مرداد 1392 ساعت 00:43

تو را گم کرده باشم میان شب و پرسه و درد عجیب نیست شکل تو شبیه تمام حجمه‌هایست که از تنهایی آدمها بیرون میزند

از تنهایی ما، حصار می وزد. انقدری که جای نفس ها را هم بغض بیمار می گیرد.

نسرین رضایی 4 مرداد 1392 ساعت 19:22 http://new-nr.blogfa.com

:)

به اتفاق لبخند تو سبز خواهم شد، حتی لحظه ای

لیلیوم 4 مرداد 1392 ساعت 12:24 http://leelium.blogfa.com

خیلی خوبه که خالی شدن را یاد گرفته ای
عالی بود مثل همیشه

سخت نبود ... فقط مزخرف گفتن هنر است
مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.