ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

جانور حرف های جا مانده

زندگی، جای راحتی نبود. جای امنی نبود. هر چند که می فهمم، چقدر می خواستی درگیر این حرف ها نباشم، هی مدام از این داستان های چرند نبافم که دنیا را برایم گران تمام کنند. دارم اعتراف می کنم، که می دانم چقدر خسته بودی از غم های تکراری، نداشتن های تکراری، دلخوری های تکراری. که چقدر تلاش کردی که این ویرانه نامش زندگی باشد، بی درد، بی حرف، بی صدا. چیز خوبی نصیب من نشد. حالا دارم می رسم به نهایت یاوه و کفر. به نهایت درهم تنیدن موازی احساس و شعف. به نبودن های مغز بر سر دوراهی ها، ... صد راهی ها. می رسم به تلخی های شبانه و یک اتفاق کشنده اما آرام، مدام ... بی آنکه کسی بداند هست، کسی بداند دارد توی شش هام زندگی می کند. به یک قرص شفاف ماه، به خواب های توی تنم که اکسیر تمام وجودم را دارد چنگ می زند. بی وقفه، لجوج. می دانم جایی دور، دارد شعر من از خاطر گلدسته های طلایی رد می شود. یک جایی که دیگر یادم نمانده حوالی گریه و خواستن هایش چه رنگی بود. و عاصی متلاشی را فراموش کرده ام که تمام خیابان های آن شهر دلگیر را وجب به وجب متر کرده بود. حرف زده بود، جان کنده بود و با موجود تنهای توی شش هاش خوابیده بود. دارم به دست های هرزه فکر می کنم. دارم به وقت هایی می اندیشم که تو را آزاد کرده بود، بی خیال کرده بود و من را مریض. که من بودم و قصه های ناتمام مارکس. من و حرف های بی نقطه ام با سلین. من و دردهای دود شده ام با نیچه. دارم خیال می کنم رویاهای تو واقعی تر از من بودند. رقص فالاچی با جرعه های روشن با هم بودن. خنده های یک مترسک چاق با نیشخند جاست فرند. و درد تمام آلبرتو های یوسا. و سنگ های ساحل غربی. و، ... زندگی، با این همه جای خالی و خاطرات ناتمام، که از همه آنها کودکی را توی شش هام بارور کرد، هیچ جای خوبی نیست. هیچ بهانه ای برای خنده های از ته دل باقی نگذاشت. حالا هر بار، دلم تنگ می شود برای صورتی نگاهش، برای سینه های گودو، برای دویدن های شمال. برای سنگینی حرف هایی که دادم به باد. حالا تمام شهر من ابریست، و قرص های دیوانگی مسمومند. و شده ام یک بزرگراه بی مقصد، برای عابرانی که یادشان نیست ... یادشان نیست

نظرات 5 + ارسال نظر

دیوانگان بالا می‌اورند روی سر و دست گودو. تلخ. به تکرار.

جایی که حضور تو یعنی تکرار همه آدمها

شیوا 4 آبان 1392 ساعت 20:11 http://sokoteinroozha.blogfa.com

عابران همیشه زود در جواب یادشان نیست.
اینهمه بیتابی و بی تفاوتی رئا...
اینهمه خستگی...
چقدر کشدارند این دقیقه های لعنتی...

این دقیقه های لعنتی، ماتم ... و اشک هایی به خاطر روایت دنیا

عابران فراموش کار...

...

دیدار 2 آبان 1392 ساعت 10:16 http://di-dar.blogfa.com

چرا زندگی جای راحتی نبود ؟
گاهی به ساده ترین امکان زندگی برای انسان هم حتی نمی رسم ؛خندیدن
چرا نیست!

به چراها که از عابران خسته ما گذشت

هومم
خوب نوشتی

مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.