متاسفم، برای آدمهایی که زندگی می کنند. برای همه این اتفاق ها که یک جایی خیلی دور و خیلی نزدیک روی می دهند. برای مرد توی باغ کناری که تمام دست نوشته های زنی که حالا مرده است را توی دستهایش جا می دهد، خیره می شود و مدام اشک می ریزد. برای نمایشنامه نویسی که روی میز کنار پنجره دارد آدم های افسانه ای سفید رنگش را خلق می کند. برای برج ساعتی که توی شهر ما راه می رود. توی شهر ما قدم می زنند مردها و زن هایی که نباید زندگی کنند. متاسفم. برای دست های چین و چروک دار مفرح شهربازی ها. برای نقاش هاش، موزیسین هاش، فیلم سازهاش ... من برای چند لحظه از همه این شهر دست می کشم. از همه امکانات و ابزار غول آسایی که توی ذهن آدمهاش می چرخد. از قدیسه هاش، مجسمه هاش ... و همین لحظه ابدی را جایی میان انبوه نوشته ها جا می گذارم. بماند برای وقتی دیگر، که همه چیز به طرز ساده ای باز می گردد به یک ریتم نرمال. قطعا، حالا می شود نفس کشید و ... مرد توی باغ کناری بود ...
وبلاگم رو فیلتر کردن. آدرس جدیدم رو براتون گذاشتم [لبخند]
www.havarr.blogfa.com
مرسی
سلام به منم سر بزنید خوشحال میشم منم توگروهتون راه بدین
هان؟
یک زمانی باید دست از همه چیز بکشی !
یک زمانی که طولش به ابدیت می انجامد ...
برای رسیدن به ثانیه ای آرام، که غرقِ یک نگاه است
نقس بکش ... توی توده ها
بیشتر از یک لحظه دلم تاسف برای همه کس و همه چیز خواست...
بیخیال
و مرد توی باغ کناری سیگارش را آتش کشید. جهان لرزید. آخر الزمان شاید اما مرد توی باغ کناری سیگار دومش را هم آتش کشید
همین طوری ... زنده ... واقعی ... شفاف