ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

تا خود رد شدن

از اون، حرفایی که رد می شیم. از اون نادیدنی ها که چیزی توش نیست ... راهروی تاریک دراز، تابلوهاش تا خود سقف، رنگا همه غریبه و بی مفهوم. چراغا همه سوخته و تا خود شب ناله می کنه دیواراش ... چیزی از عشق، چیزی از من و تو ... دیگه مهم نیست ... مهم نبودنی ها حالا میشه ادعا ... 


دست به دست دیوار شدم حالا، دست به دست این سیاهی کینه توزی که منو گرفته تا ته دیدن. پیرمرد توی پارک، برفی که برای از یاد رفته ها می باره ... حالا، خورشیدی که در میاد و اما من، ... دیگه یادم نیست. هیچی یادم نمیاد. نه نور، نه حس غریبه هایی که توی ماتی این برف روسریاشونو در میارن، موهاشونو پخش می کنن تو هوا، هوا سرده ... هوا مثل قدیما یاد بهمن و دود و مرگ افتاده. به انقلاب مخملی، به فلسفه ها ... به شاعرای برای مقصد ... ولش کن ... خسته شده دیگه زمین سفت. خسته شده یاد من، که میفته به چشمات، به نگاه بی خودی که میفته به خود شوالیه ها. شوالیه های خوشتیپ شهر مون. موهات رها میشه تو دست باد، ول میشه تو دامن یکی از آدمای بی نگاه شهرت، ... تن لختت مال باد، ... تن لختت مال خورشید ... چیزی از عشق، چیزی از من و تو ... دستم، ... گمشده ای توی تاریکی پلکایی که دیگه یادم نمونده چیزی ازش. 


از اون، حرفایی که رد میشیم. خیال می کنم دیگه تنهام. تنها ترین اقبال بشری که هنوز پا بر جاست. که خیابونا دیگه همه ش، که سنگفرشا دیگه همه ش، که تابوتا دیگه همه ش، مال خودم شده صرفا. همیشه دلم یک کابوس می خواست. بخوابم ... توش بمیرم، ... صبح که پا شدم، همه رفته باشن ... به درک! به اتفاق!


آسمان، زمینت را ببین و بخند. آسمان، به هویتم طعنه بزن، بی درخت ها، بی دودکش ها، مترسک تنها، توی پنجره کناری یادگاری می نویسد: « من از شعر و شاعرها متنفرم، ... پ.ن. فاک ۱۹۸۴ » آسمان، بخند و آرام باش و همین ... همین انعکاس درخت روی تنم. حالا، جاده ها رد می شوند از تنهایی ... نه شوری، نه خواص پنهان سر به کلیشه، نه عوام انقلابی از یاد رفته ... حالا ترافیک، بوق ممتد و این ور شمع ها، آن ور پرچین های بی خیالی ... دلم، ... یک عصای شکسته می خواهد برای پرواز، برای رد شدن ...


تابلوهاش تا خود سقف، سقفش ناپیدا ... زمینش مرده!

نظرات 1 + ارسال نظر
بی نام 19 بهمن 1392 ساعت 12:33

هوا بس ناجوانمردانه سرد است.رآ میدونی چیه دلم میخاد ازونایی بدونم که از گفتن نامشون و حتی... امتناع میکنن.چرا باید مث کپسول نا امیدی باشیم.آره دردا زیاده.ولی وقتی به قول خودت همدردی باشه دیگه غمی نیس.

با بی نام جماعت خیلی حال نمی کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.