ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

آخر این کوچه بن بست

ببین، ... تو شاعری ... که کنار حلقه های آتش زبانه می کشی. که فرم، که انتها، که آغاز و ... ببین، رویایی را، ببین نفس هایت را ... ببین که واژه واژه هایت چگونه طعم غزل های عامیانه گرفته اند. ببین چطور درخت ها صدا می زنند نام حقیرت را. ببین که اوستر مرگ، چگونه ریشه های ناتوان تو را چون باد می برد. ببین چگونه بوی نان و ماهی دودی گرفته ای. بار می زنی ... بار می زنی ... انترها نام تو را چون موریانه ها می جوند. کتاب جدید ... با سلام، ... شاعره ای مرده است. کنار قبرش زمزمه می کنی، ... من، من ... بفهم چگونه نام من در ابتذال بیماری چشم های روشن، موهای جو گندمی، پیری سگ صفت  گدا تیمار می شود ... ببین چگونه دستهاش می لرزد، بوی تعفن دودش، ... کت و شلوار قحبه ای مات و نمور ... زنگ ها توی سرم مدام می چرخند. از کلیسای سنت آنتوان اسقفی لبخند می زند، شانه ام را می گیرد، ... تو پرهیزگار خواهی شد. و سگ ها زوزه می کشند از لگدهای مداوم آدم ها ... پشت این کوچه بن بست. تو نشسته ای، توی دست های مرده شب. تو نشسته ای و هی نورها روی ساعت سیاه می خورند. روی سنگفرش هایی که حالا، ... صدای ذره ذره شان به گوش می رسند. آدم ها آرام تر شده اند ... دیگر صدای هیچ آسیب روانی به گوش نخواهد رسید. کلاغی بالای درخت، ... حتی موش ها، ... حتی خط کشی های خیابان هم شفاف ترند. ترحیم ... مرحم ... ارحم ... رحیم ... صدای غمگین قرآن توی دست های تو هم شنیده می شود حتی. بی درنگ، ... تازه می فهمی، نام آبی تو دریاست ... نام آبی تو، احساس است. گنبد طلایی می درخشند. هنوز موجودات مشکوکی توی دیوارها حرف می زنند، ... و پیچک های تراس همسایه وحشی تر از قبل می رویند. کلاویه ها بی معنی تر از همیشه روی سیم های نازک نگاه تو ضرب گرفته اند. زنگ ها تو سرم مدام می چرخند ... تو پرهیزگار خواهی شد ... که کنار حلقه های آتش زبانه می کشی.

اتاق پیچک ها

چشم هایم، خواب می بینند. تو را و دست های خالی من را، تو را و چشم های خیره تو را به جایی که دست باد ... که باد توی پیچک هاست، که باد توی یال های هواست. که بغض توی دود و هیزم و ... چشم هایم، خواب میبینند. توی بیداری، توی دریا، توی صدا، ... و خنده های تو به سکوت، به سرو، به هیچ ... به شب های نیامده می خندی، به غروب های خیس لغزنده توی فردای هم آغوشیت که سکوت می گیرد، سنگین می شود، باد می وزد، ... توی رد پرده ها به اتاق، به خالی من که کنج دیوارهاست. به خیابانی که عابرانش سقوط کرده اند. به حجمی سرد، که از اندام پیچک ها به دور شیشه ها می گرید. خواب می بینم. تمام دنیای تو را که کوچ کرده است، ... از تمام خنده های کوتاه و خاکستری، که زود پیر می شوند، زود می میرند.

سونات خیابانی که منم

دهانم را خواهم بست ... دیوارها، تلخند ...


چشم هایم را، ... فریب خواهم داد. به دیدن فرشته ای از الهام پرنسس های قرن های خیلی دور.


دبوارها، ... درخت ها ... خیابان ها ... این رهگذران خیلی دور را، که همیشه در انتظار ابدیتی رها شده چشم به راه می مانند. سایه ای، ردی، آتشی ... دیگر بر نخواهم خواست. دهانم را خواهم بست ... دیوارها، تلخند ...


« به انحصار تو خواهم نوشت. به انحصار تو لب خواهم دوخت. به رد تلخ شیشه ها از سنگ ها ... به رد تلخ باران ها از من ... به انحصار تو آغوش باز خواهم کرد. به انحصار تو برهنه خواهم شد ... به انحصار تو ای فراموشی پاک. به انحصار تو از رفتن نخواهم گفت. این بار هم، بار آخری نخواهد بود، که در میان هاله های بی انتهای چشم تو پرواز خواهم کرد. شاید کمی غریب، شاید کمی بی پروا ... به دنبال تو خواهم گشت ... به رد تو مبتلا خواهم گشت. و زیباترین قصیده ها را تنها، برای تو خواهم نوشت. » 





ر. سلین

نام های دیگری که من نیستم

دیگر، با چشم های بسته هم می شود نقش یک خیابان تلخ را بازی کرد. می شود صدای باران را میان را همهمه هاش، می شود صدای درخت ها و باد ها را توی نقره ای نگاهش شنید. که آدم ها و مالکیت هاشان، که چراغ ها و شلوغی ها و مستی هایش را گز کرد و باز ایستاد. باز جسم مات بی سرنوشت. باز عبور منطقی عابرهاش ... دیگر، ... با چشم بسته هم می توان درخت بود و انهدام تو را از دور احساس کرد. برق هایش را، ... رقص هایش را ... دست های بیگانه ای را توی همهمه تنهایی ات فهمید. می توان یک گوشه درد کشید و هیچ بینایی بی معنایی محاصره ات نکرده باشد. با چشم های بسته اش دود شد و گریخت ... و تنهایی را برای همیشه توی دلم بستری کنم. بیخیال سالخوردگی های بعد از این ... بیخیال درد های قبل از تو ...

عاشقانه ای برای باران

از یاد رفته ای ... هنوز، ... پشت ابهام شیشه ها دست می کشم. پشت ماتی ساکن این پنجره ها ... از یاد رفته ای هزاران سال دیگری که من، از دست ها گریخته ام. از باورها کوچ کرده ام. یادت نخواهد آمد که تنها، ... تو بودی که از انتهای درخت کوچک عشق، به زمین تلخ خیره بوده ای. گریه می کنی، نه از سال های قبل، گریه می کنی به تنومندی آن خیاط خالی که ترکش کرده بودیم. به عشق که جا مانده بود. به زندگی که خیره مانده بود به ما. به دست های روز اولی که آرام آرام، ... نوازشم می کرد. از یاد رفته ای ... هنوز، پشت شیشه ها ابری مات، ابری وحشی، ... دلم را به آشوب می کشد. دلم را می برد به جنگ های تن به تن، جنگ های ماضی بی خودی. دلم گرفته هنوز، ... دلم تنگ می شود هنوز، ... و آرامشم را، دیگر نمی شود توی گیسوان سفید معنی کرد. دیگر نمی شود اشک ها را مخفی کرد از تو و سرخوشانه ادامه داد. می بینم آن پلک های نهفته را که می لرزند. می بینم آن دست های خالی را که نیاز، می کشاندش به تهی ترین جامه خیال بی پروای من. پشت ماتی ساکن این پنجره ها ... تلخ ترین آوازم را ستاره ها خواهند شنید و فراموش خواهم شد ... که فراموشی، ... که فراموشی. از یاد رفته ای ... هنوز، ... پشت ابهام شیشه ها دست می کشم. 

فروریختگی

... چیزی شبیه مرگ، چیزی شبیه عشق ... این، قسمتی از من است. قسمتی از فکرها و آه ها و سکوت ها ... قسمتی از پاره های سرنوشتی که به هیچ سمت معلوم، به هیچ سمت با مفهوم، کشیده نمی شود. چیزی شبیه دست های تو در التیام شبگردی هایم، ... روی تخته سقوط. روی بالین چند هزار ساله آب ها که می روند. چیزی شبیه دست های تو در انعکاس هبوط. چیزی میان گام های تو در امتداد من. این، تمامی دردها و تلخ ها و شیرین ها. این، تمامی آدمها و راست ها و دروغ ها ... حرفی در آخر دنیا که سال هاست، آدم به آدم روی لبان معشوقه ها جای گرفته اند. چیزی شبیه مرگ، جیزی شبیه عشق

چشمان تو اما، دست های من اما ... اماهای بعد از این و چراهای تا به حال ... هیچ کدام، واژه به واژه اسم تو را تفسیر نخواهند کرد. چشمان تو شیدا ...چشمان تو شعر ... این انتهای آواز بی دلیل ستاره هاست. این انتهای معراج زنی است، در عمق تیره گی های خطوط صورت یک پیرمرد، که در هفت سالگی اش، زنده بوده است ...


آخرین آوازها همیشه زنده ترند

چشمانت ... هزاره بعد از این آغوش مرا نخواهد دید ... بغض خواهی شد، به سیاهی مبهم بعد از این پوچی. به حرف های تار بعد این. کجاست اتاق خاموش قلب ما. کجاست عکس های سیاه و سفیدش که آمیخته بود با رنگ های در هم و سخت دست تو. کجا خواهی توانست سال ها پلک نزنی ... خیره بمانی، ... خیره سقوط کنی در آمیزش باد و درخت ... کجای این دست های بیگانه را باور خواهی کرد ... کجا حراج خواهی زد آن سینه های شفاف خدا را ... آن نگاه مغموم مرا به آوار جاده ها که بی انتها، بی گریز، از سالی به سال دیگر تیره تر می شوند ... جای پای خالی اقاقیای پنجره را چه می کنی ... چشمانم، ... تیره خواهد شد. تیره خواهد دید. تابلوی سیاه مرگ را ... دستهای خالی اتاق خاموش را. شمع های رها را که با نخ های نامریی به انگشتانم گره خواهم زد ... که می سوزند. که می سوزد تمام پرده ها ... که خاکستر می شود تمام نگاه ها ... و جایی، در میان خط ممتد رگ های آبیت را، رد سرخ هوا می گیرد. رد سرخ تیزی ممنوعه را، روی طلسم ها ... روی شقیقه ها. حادثه ها خواهند مرد. اتفاق ها را یاد من زجر خواهند داد. و گونه های گوته که بی طلسم مرد. و تلخی های شبانه ر. سلین توی حلقت حلق آویز خواهد شد. که خلق، ... این خلق بیهوده و انهدام. این نفس های مرا راه بازگشتی نخواهد بود. دنیا را سکوت با خود خواهد برد ... و حالا تازه می فهمی، ژی واز قلب تو را که مرده ها با خود می برند. که نسل به نسل، آدم به آدم به صلیبش کشیده اند. به انزوایش نزدیک تر می کنند. به سقوطش می برند. ثانیه ها خواب می مانند. یادت می رود کسی، ... توی نگاه مرده دیوار می گرید. توی سقوط گنجشک ها، ساز می زند ... که سه بار، از چهار سیم تنهایی سازش شکست خورد. از قاب و آیینه و موسیقی، از حرمت بی پناه عشق، از نجوای سوز سه تارش ... شکسته شد. مرا آدم ها بریده اند، مرا آدم ها کشته اند ... مرا و خاطرات مرا، ... توی حیاط خلوت و خالی انتهای این خاک ... انتهای این حرف آخر جا مانده ... و چشمانت ... هزاره بعد از این آغوش مرا نخواهد دید ... من به دیوارها، ... من به صلیب ها ... خلاصه خواهم شد. و تو ای شعر، ... و تو ای دریای بی کران عشق ... نام مرا در خود فراموش کن که این قلب بی رمق، ... چیز دیگری را ... جز نبودن این ننگ بر سینه اش نخواهد خواست. حالای بی کرانه جا ماندن تمام این ثانیه ها را ... دیوارها، خوب به یاد خواهند داشت. که روزی، جایی، دیوانه ای ... از قفس پرید ... هه، مثل خودت ...