چشم هایم، خواب می بینند. تو را و دست های خالی من را، تو را و چشم های خیره تو را به جایی که دست باد ... که باد توی پیچک هاست، که باد توی یال های هواست. که بغض توی دود و هیزم و ... چشم هایم، خواب میبینند. توی بیداری، توی دریا، توی صدا، ... و خنده های تو به سکوت، به سرو، به هیچ ... به شب های نیامده می خندی، به غروب های خیس لغزنده توی فردای هم آغوشیت که سکوت می گیرد، سنگین می شود، باد می وزد، ... توی رد پرده ها به اتاق، به خالی من که کنج دیوارهاست. به خیابانی که عابرانش سقوط کرده اند. به حجمی سرد، که از اندام پیچک ها به دور شیشه ها می گرید. خواب می بینم. تمام دنیای تو را که کوچ کرده است، ... از تمام خنده های کوتاه و خاکستری، که زود پیر می شوند، زود می میرند.
پیر میشوی بی آنکه بدانی ، سرد میشوی بی آنکه بخواهی ، خواب می روی تنها برای همه و رویا می بینی در کوتاه ترین لحظه گریستنت
خنده های کوتاه و خاکستری ...
حرف تو که میشود، با دنیایت کوچیده ای از دنیای من... یکجا!