دیگر، با چشم های بسته هم می شود نقش یک خیابان تلخ را بازی کرد. می شود صدای باران را میان را همهمه هاش، می شود صدای درخت ها و باد ها را توی نقره ای نگاهش شنید. که آدم ها و مالکیت هاشان، که چراغ ها و شلوغی ها و مستی هایش را گز کرد و باز ایستاد. باز جسم مات بی سرنوشت. باز عبور منطقی عابرهاش ... دیگر، ... با چشم بسته هم می توان درخت بود و انهدام تو را از دور احساس کرد. برق هایش را، ... رقص هایش را ... دست های بیگانه ای را توی همهمه تنهایی ات فهمید. می توان یک گوشه درد کشید و هیچ بینایی بی معنایی محاصره ات نکرده باشد. با چشم های بسته اش دود شد و گریخت ... و تنهایی را برای همیشه توی دلم بستری کنم. بیخیال سالخوردگی های بعد از این ... بیخیال درد های قبل از تو ...
نیاز به فکر ندارد... نوشتن از سالخوردگی های بعد از این...