ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

کوچ بنفشه ها

یک روزی، یک جایی ... ببین، رقص شقایق های مست را ... ببین که سکوت صد ساله آدمها را می شنیدی هر روز. ببین که دلت را داده بودی دست آبهای فراموشی ببرد تا همان یک روز، یک جا ... ببین نفس های مسموم این هوای دلگیر خانه را ... نه پنجره ای، نه دلی که هوای تو باشد ... نه سکوت بی گناه گلدان شیشه ای ... نه حتی این خطوط به هم پاشیده می فهمند ... نه حتی تو ... پر شده بود از تو، همه این هوای بی رحم و صدای هیس ... هیس ... هیس ... و جام ها که بالا می روند و فراموش می کنی که منم ... لای دنیای گرفته این تنهایی عمیق ... فرض کن که رفته بودم هر روز، فرض کن که هزار بار دیگر هم صدای پاره واره ام می خورد به سختی شیشه ای گلدان ... فرض کن که سرخ بودم و جاری ... مثل رد خون که بر بالین سفیدم هر روز آواز می خواند ... فرض کن که دیوار ها صدایم را، برای همیشه به خاطر می سپردند ... مردن همیشه باشکوه و خواندنی است. زندگی اما، ... همین سیاهی بی انتها، همین درد قسطی خاطره هاست که بی امانند ... مثل همان رقص موجها که با شانه های تو می خواندند، مثل همان خوشبختی غده ها که لای سینه های تو بود ... مثل رفتن ها ... مثل دور ها ... مثل یک روزی، یک جایی ... مثل همان بلوار دور که می خورد به ساحل کشوری دیگر، ... همان جایی که ابرهاش، که باران هاش، طعم تلخ فلز توی دهانت بود ... مثل همین کلیدها که خیس می شوند از نبودن مات عطر تو لای آوار هوا ... فرض کن که نفس های من بوی تو را می دهند ... مردن شبیه رقص غبارهاست ... من خود به چشم دیده ام که می آیی، ... دیده ام که چطور بوی تو را می دهد هوا ... زندگی اما ... یک روزی، یک جایی های مداوم و بی خیال ...همه این هوای بی رحم و صدای هیس ... هیس ... هیس ... مباداهای مداوم که چنگ می زند ... نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد ... کوچ بنفشه ها ...

مرثیه

لای موهات، ... باغ مروارید، توی چشمات، ... درد اما، خلاصه من بود. نخند به دیوارها که انعکاس تنهایی یک مترسک دیوانه است. به حرف های من که رد پای مرگ است توی دست های آبی تو. به چشم هایی که دنباله نگاه توست، میان پرنده های سیاه، که رو به روی ابرها، بادها، و ناشناخته ها، روی رد سرخ غروب، تصویر بی مرز تو را تمام می کنند. تمام این واژه ها، دست های خط خطی، این آیه های فراموش شده، تمام این سکوت های ممتد بی آبرو، تمام این نت ها و نگارها، ... همه از مرگ پروانه ای خیالی باخبرت می کنند، و دیوانه ها مرثیه اش را می سپارند، ... همان جا که می بایست فوج فوج کبوتر مست، از نگاه تمام آدم ها، تمام بیگانه ها، بگذرند ... همان جا که پنجره را باز می گذاری و گویی دستی پنهان، دارد از جایی غریب دلت را می لرزاند ... آنجا که شعله ها آرام تر می سوزند ... آنجا که برگ ها زرد ترند و خسته ترین تصویر زمین را برای سالهای پیش از ما پیش گویی می کنند. ... درد اما، خلاصه من بود ...



حرف هایی که نباید گفت

چشم هایی بود، که دیگر نیست ... زبانی بود، که دیگر نیست ... دیگر عاجزم از درک این کلمات ناشناس بیگانه که درونم می چرخند و حرف می شوند و تباه ... دوباره می شوی آدم خیابانی که صبور، خیابانی که محتاطانه عبور آدم ها و ماشین ها و دلبستگی ها را مزه مزه می کند و باید خیلی خیلی هواسش باشد که مبادا دوباره قطره ای، ذره ای، حتی عبور یک برگ افتاده دلش را چنگ بزند ... حالا دوباره می رسی به اول قیامت دنیا. دنیایی که شاید دیگر خوانده نشود، عاشق هایش یکی یکی رفته اند و خاموش، آرام آرام توی دلش ضربه های ناکوک کاشته باشد. چشم هایی که دیگر نیستند ... خیابانی که تکراری شده دیگر ... زبانی که فراموش شده و حالا تک تک آواهایش به سختی هضم می شوند. باز می گردی به خط اول تمام شده ها، رفته ها و ندیده ها و خستگی ... خستگی ... خستگی از دلی که بی سوی چراغی آرام می گیرد و با خودش عاطفه ها را غرق می کند ... خستگی از حرف هایی که باز با تمام قدرتش می خورند به هوای دل خودش. حالا، ... زمانش رسیده که تک تک عکس های گذشته را با خود همبستر کند و حتی، ... دیگر عابری نباشد که ... ببین، نام دیگر من ژی واز بود، ببین ... نام دیگر من دردهایش را توی خودش مچاله کرده بود ... ببین، نام دیگر من حالت مسخره ای از بوی دست های کسی است که دانه های خاکستری ماسه ها تمامش را شسته اند ... ببین، نام دیگر من از بودا بالارفته است ... از مسیح تا مسخ چشمان تو رفته است ... ببین، نام دیگر من معنای رودخانه هاست با دوگانگی پاییز و زندگی ... و حالا، ... نام دیگر من ژی واز بود. نام دیگر عشق، نام دیگر مرگ هفت سالگی ام ... 


...

...

...

...

...

سایه و من

به خودم که می رسم ... من زمینیم ... مثل میلیون ها میلیون خرچنگ زمینی دیگر. خرچنگ ها هم آخر زبان ندارند، تاریخ ندارند، مرز ندارند و هزار هزار ریشه ای که مرا به انسداد این بی هویتی می رسانند. مثل تمام دیوانه های دیگری که خیال بافی می کنند. او هم ... همین کلمه ها را با خود بارها تکرار می کرد ... مثل تمام دیوانه هایی که هیچ فرقی نداشتند، با آدمی که خیال می کرد می شود پشت نقاب چشم هایش پنهانش کند. تمام آنچه را که فکر می کرد دیگرانی هم باید بدانند. تمام تکه تکه های زندگیش را ثبت کنند ... چرا که زنده است ... چرا که حق دارد برای خودش کسی باشد چیزی شود که همه اتفاق کفش های تازه اش را درک کنند. گاهی که حرف های خیلی خوبی می زد و چیزی را توی دنیای دیگران تکان می داد ... گاهی که بلد بود مثلن فلان شعر فلان شاعر گمشده را از حفظ بخواند ... گاهی که کتابهای مهم زیادی خوانده بود ... گاهی که موسیقی می دانست ... گاهی که عاشقش می شدند ... گاهی که می نوشید و دلنشینانه می خندید. گاهی که یاد شهرش می کرد ...


گاهی که گم می شد از خودش و چشم می دوخت به مسیر بی پایان آدمها و اشک هایش را کسی ندید. گاهی که از دست رفته ای می داشت و عادت کرده بود و کسی ندید. گاهی که بغض هایش را یکی یکی دود می کرد و تنگی نفس هایش را پنهان می کرد ... گاهی که فکر می کرد. گاهی که حس می کرد خیلی دور، خیلی آرام و بی دلیل نه کسی هست، نه چیزی هست، که اتفاق خالی دست های خالیش را پر کند. 

گاهی که دیگر کافه ای نبود برای مشق های افسردگی ... دیگر خیابانی نبود برای تنهایی ... دیگر خانه ای نمانده بود برای اینکه پنجره ها را باز کند تا هوا، دست کم هوا، هوای تازه ای باشد برای باور بودن ... دیگر تیغ ها هم کند تر کار می کردند ... دیگر دخترکان ساده توی پنجره های مات هم هواییش نمی کردند ... دیگر نه استکان چای، نه بیف استروگانف ... 

به خودم که می رسم ... به زبان دیگری عاشق شده بودم ... به زبان دیگری که زبان من نبود ... به چشم هایی که چشمان من بوده اند هیچ گاه. به دستهایی که تنها زخمی می کنند به جای نوازش ... به ... ... به هوایی که ... این جور وقت ها فقط گریه می کرد ... بی دلیل ... جوری که نمی فمیدی چرا، کجای کار دنیا می لنگید که این طور کودکانه دست هایش را جمع می کرد زیر زانوهایش و دیگر انگار ... هیچ چیزی ... هیچ کسی ... جز اشکهای معصومانه اش باقی نمانده است. انگار که ... دنیا را جمع کرده باشد ... توی دستهای ساده نقاشی شده اش، ... زیر پلک های تمام شده اش ... 

و قسم به آدم که

بیا و چشم های مرا ببند ... یا تماشای سبز این اثیری دیوانه را بگیر ... بیا و هلاک کن، بیا و صدایی که منم را بگیر ...

روی دیوار، عکس دو عاشق تنها، روی تنهایی، عکس یک روح ریخته توی جام های سرخ. بیا و آزادی مرا بگیر ... بیا و ببند و بفهم که تنهایی چطور سر می دهد خیابان ها را در من. بیا ببین دلقک ها چگونه مست می شوند با یک انفعال نادیده ... با یک تنهایی سر بسته. فهم ... فهم را بگیر و دود کن و آزادی را تا مرگ ... مرگ را تا انقلاب خونین و خرمشهر را تا کرانه های فالاچی گم کن ... 

صومعه ها ... دیوارهای تلخ فراموشیم را بگیر. صلیب آدمها را ... صدای مدام ناقوس ها را ... آن مردک دیوانه ای که پنجره ها ادامه حضورش را دیدند و خیابان سرد ... می ترسم، ... می ترسم باور کنم زنده ام ... باور کنم که دیگری در چشمانم زندگی می کند. ما ... و آدمهای روی صلیب ... دیگری در چشمانم عاشق تو بود، ... دیگری در صدایم اسمت را بارها تکرار کرده بود ... دیگری در سینه ام مدام می تپید ... یا مرگ ... یا مرگ ... توی تنهایی خودش چمبره می زد و آرامش دست یک پدر آسمانی داشت ته مانده های روح القدس را توی جامش حل  می کرد ... می ترسم، ... باور کنم که وجود دارم و پایم می لغزد از روی الوار خیس و نمور و سقوط می کنم تا پوتین ها و ستاره سرخ ... تا آبی معصوم و ترک خورده یک دریا که شکافت ... می ترسم علف های سبز روی این دیوار را باور کنم. می ترسم رو به آسمان، صلیب ها را خبر کنم که ... دیگری در تو مرا دیده بود ... دیگری در تو صدا می زد مرا ... دیگری در تو کلاویه ها را یک به یک از حفظ می خواند ... می ترسم ادامه این حرف ها را ... می ترسم ادامه این نوشتن را ... می ترسم که روزی، پنجره ای خالی، ادامه بودنم را ببیند و ... خیابان سرد ... می ترسم از رد خونی که روی دستان خالیم جاریست ...


les retrouvailles

بیا و چشم هایت را ... ببند. بیا و بی لبخند، بی صدا، بی شمایل عیسی از مرگ های پیوسته ات بنویس. بیا و صبوری کن این طعم زیستنی که نامش من است. بیا و عشق بازی دنیا و طعم اسید بازی شهر را گریه کن ... بیا و فکر کن که خاطره ات را باد با خود برده است. بیا و فکر کن هنوز، جایی ... کسی دارد تمام نگاهت را خالی می کند از من ... که من ... نام دیگر تو بود. حالا و لحظه های ساکنی که از همین دست های خالیم به جاست. حالا و همین دشت های انتزاعی دور ... همین دیوارهای تاریکی که از نقش ما به جاست ... آدم ها خالیند، ... خیابان ها توی خط افق در گذار ... ماشین ها و مرگ ها و نور ها که در تلاطمند، که می روند ... که می مانند ... توی خط انهدام، روی مجاری تنفس این خاک بی قرار ... توی دنیایی که شمع ها را بی قرار، ... توی دنیایی که قفس ها را بی چراغ ... توی دنیایی که من را بی تو رها می کند هنوز ... به ناله های همبستری که درخت ها را هنوز با چشم های مفلوکش نمی تواند احساس کند ... به این خالی بی سرنوشت ... به این سکوتی که حالا تمام زیر زمین ها را فراگرفته است و مردمانی که اندازه یک مسیح نمادین بلند بلند تنهایند. موش ها، ... آخرین سازه های حماسه چرخ دنده ها، ... دارند تکه تکه های لباس های مرا می جوند. بوی بنزین می دهد هوا ... کسی رو به روی بروکسل ایستاده است ... کسی که دارد توی زمین سربی، ... روی هوای سرد، ... آبی می سوزد. آبی زجر می کشد، آبی می خندد بر پوست له شده اش. بر ... ذره ذره گوشت هایش که سرخ می شوند از این همه توده ... از این همه درد ... از این همه بغض های میخ شده بر لوور. لوور آبی روشن ... لوور خالی بی کس ... دریا جان ...

دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ... 

- پیشم بمون ...

- معلومه که هستی

- من که نیستم ...

- معلومه که هستی

- من که تموم شدم ...

- معلومه که هستی

... معلومه که تمام تابلوها دارن رقص من و تو رو توی دریا می کشند. معلومه که چشامون بازه بازه. معلومه که داریم می خندیم. اون آدمه یادته؟ ... داره توی دستاش آتیش درست می کنه تا زنده بمونه ... داره میسوزه ولی اصلا خیالش نیست ... سوختن چه شکلیه ... مرگ درد داره؟ ... خاطره ها چی میشن ... گور باباش ... گور باباش ... آتیش گرفته دستاش ... خالی شده همه حرفاش ... یه جا ... تو تنهاترین کوچه شهر ... جایی که چشاش دیگه آبی نمی بینه ... جایی که دیگه موهاش همین طور بی نظم نرسیده تا ریشاش ... بچه ها می خندن ... وارطان داره حرف می زنه ... سینوهه هنوز جفنگ می بافه ... توی رگات ... هنوز آبیه ... هنوز ... دریا جان ...

دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ... ... ... بیا و ... چشم ... هایم ... را ... ببند ... ... ...

که سووی دیگر عشقت پیداست

بوی تو می دهد، باز، ... هوای این خیابان گم و طولانی ... بوی تو می دهد، تمام چراغ های کمرنگش ... تمام خط کشی هایی که روزی با من اتفاق افتاده بودند. حالا که دیگر، نه بن بستی هست، ... نه گیلی نه ناموس مغموم شانزده سالگی پنجاه و هفت. بوی انقلاب و نفس های رسیدنت به شاخه ای، به جایی بی کس تر از ترانه های روی دیواری که از خاطراتمان گذشت. هه ... چه بی رحمانه آخرین رخداد آخرین خیابان آخرین شهر دنیا را توی دستان ماتم زده ای که به دایره بی مرز دفت می کوبید، ... به انتظار نشسته بودم ... توی امتداد زنگ ها که می خورند درست وسط چشمان کوچک تو و تار به تار، ذره به ذره می پیچد توی تارهای کوتاه موهای تو. بوی تو می دهد باز، ... هوای برگ ها که دلش گرفته بود. هوای آخر آبان شهر تو ... هوای ... تمام چراغ های کمرنگش ...