لای موهات، ... باغ مروارید، توی چشمات، ... درد اما، خلاصه من بود. نخند به دیوارها که انعکاس تنهایی یک مترسک دیوانه است. به حرف های من که رد پای مرگ است توی دست های آبی تو. به چشم هایی که دنباله نگاه توست، میان پرنده های سیاه، که رو به روی ابرها، بادها، و ناشناخته ها، روی رد سرخ غروب، تصویر بی مرز تو را تمام می کنند. تمام این واژه ها، دست های خط خطی، این آیه های فراموش شده، تمام این سکوت های ممتد بی آبرو، تمام این نت ها و نگارها، ... همه از مرگ پروانه ای خیالی باخبرت می کنند، و دیوانه ها مرثیه اش را می سپارند، ... همان جا که می بایست فوج فوج کبوتر مست، از نگاه تمام آدم ها، تمام بیگانه ها، بگذرند ... همان جا که پنجره را باز می گذاری و گویی دستی پنهان، دارد از جایی غریب دلت را می لرزاند ... آنجا که شعله ها آرام تر می سوزند ... آنجا که برگ ها زرد ترند و خسته ترین تصویر زمین را برای سالهای پیش از ما پیش گویی می کنند. ... درد اما، خلاصه من بود ...
چشم هایی بود، که دیگر نیست ... زبانی بود، که دیگر نیست ... دیگر عاجزم از درک این کلمات ناشناس بیگانه که درونم می چرخند و حرف می شوند و تباه ... دوباره می شوی آدم خیابانی که صبور، خیابانی که محتاطانه عبور آدم ها و ماشین ها و دلبستگی ها را مزه مزه می کند و باید خیلی خیلی هواسش باشد که مبادا دوباره قطره ای، ذره ای، حتی عبور یک برگ افتاده دلش را چنگ بزند ... حالا دوباره می رسی به اول قیامت دنیا. دنیایی که شاید دیگر خوانده نشود، عاشق هایش یکی یکی رفته اند و خاموش، آرام آرام توی دلش ضربه های ناکوک کاشته باشد. چشم هایی که دیگر نیستند ... خیابانی که تکراری شده دیگر ... زبانی که فراموش شده و حالا تک تک آواهایش به سختی هضم می شوند. باز می گردی به خط اول تمام شده ها، رفته ها و ندیده ها و خستگی ... خستگی ... خستگی از دلی که بی سوی چراغی آرام می گیرد و با خودش عاطفه ها را غرق می کند ... خستگی از حرف هایی که باز با تمام قدرتش می خورند به هوای دل خودش. حالا، ... زمانش رسیده که تک تک عکس های گذشته را با خود همبستر کند و حتی، ... دیگر عابری نباشد که ... ببین، نام دیگر من ژی واز بود، ببین ... نام دیگر من دردهایش را توی خودش مچاله کرده بود ... ببین، نام دیگر من حالت مسخره ای از بوی دست های کسی است که دانه های خاکستری ماسه ها تمامش را شسته اند ... ببین، نام دیگر من از بودا بالارفته است ... از مسیح تا مسخ چشمان تو رفته است ... ببین، نام دیگر من معنای رودخانه هاست با دوگانگی پاییز و زندگی ... و حالا، ... نام دیگر من ژی واز بود. نام دیگر عشق، نام دیگر مرگ هفت سالگی ام ...
...
...
...
...
...
بیا و چشم های مرا ببند ... یا تماشای سبز این اثیری دیوانه را بگیر ... بیا و هلاک کن، بیا و صدایی که منم را بگیر ...
روی دیوار، عکس دو عاشق تنها، روی تنهایی، عکس یک روح ریخته توی جام های سرخ. بیا و آزادی مرا بگیر ... بیا و ببند و بفهم که تنهایی چطور سر می دهد خیابان ها را در من. بیا ببین دلقک ها چگونه مست می شوند با یک انفعال نادیده ... با یک تنهایی سر بسته. فهم ... فهم را بگیر و دود کن و آزادی را تا مرگ ... مرگ را تا انقلاب خونین و خرمشهر را تا کرانه های فالاچی گم کن ...
صومعه ها ... دیوارهای تلخ فراموشیم را بگیر. صلیب آدمها را ... صدای مدام ناقوس ها را ... آن مردک دیوانه ای که پنجره ها ادامه حضورش را دیدند و خیابان سرد ... می ترسم، ... می ترسم باور کنم زنده ام ... باور کنم که دیگری در چشمانم زندگی می کند. ما ... و آدمهای روی صلیب ... دیگری در چشمانم عاشق تو بود، ... دیگری در صدایم اسمت را بارها تکرار کرده بود ... دیگری در سینه ام مدام می تپید ... یا مرگ ... یا مرگ ... توی تنهایی خودش چمبره می زد و آرامش دست یک پدر آسمانی داشت ته مانده های روح القدس را توی جامش حل می کرد ... می ترسم، ... باور کنم که وجود دارم و پایم می لغزد از روی الوار خیس و نمور و سقوط می کنم تا پوتین ها و ستاره سرخ ... تا آبی معصوم و ترک خورده یک دریا که شکافت ... می ترسم علف های سبز روی این دیوار را باور کنم. می ترسم رو به آسمان، صلیب ها را خبر کنم که ... دیگری در تو مرا دیده بود ... دیگری در تو صدا می زد مرا ... دیگری در تو کلاویه ها را یک به یک از حفظ می خواند ... می ترسم ادامه این حرف ها را ... می ترسم ادامه این نوشتن را ... می ترسم که روزی، پنجره ای خالی، ادامه بودنم را ببیند و ... خیابان سرد ... می ترسم از رد خونی که روی دستان خالیم جاریست ...
بیا و چشم هایت را ... ببند. بیا و بی لبخند، بی صدا، بی شمایل عیسی از مرگ های پیوسته ات بنویس. بیا و صبوری کن این طعم زیستنی که نامش من است. بیا و عشق بازی دنیا و طعم اسید بازی شهر را گریه کن ... بیا و فکر کن که خاطره ات را باد با خود برده است. بیا و فکر کن هنوز، جایی ... کسی دارد تمام نگاهت را خالی می کند از من ... که من ... نام دیگر تو بود. حالا و لحظه های ساکنی که از همین دست های خالیم به جاست. حالا و همین دشت های انتزاعی دور ... همین دیوارهای تاریکی که از نقش ما به جاست ... آدم ها خالیند، ... خیابان ها توی خط افق در گذار ... ماشین ها و مرگ ها و نور ها که در تلاطمند، که می روند ... که می مانند ... توی خط انهدام، روی مجاری تنفس این خاک بی قرار ... توی دنیایی که شمع ها را بی قرار، ... توی دنیایی که قفس ها را بی چراغ ... توی دنیایی که من را بی تو رها می کند هنوز ... به ناله های همبستری که درخت ها را هنوز با چشم های مفلوکش نمی تواند احساس کند ... به این خالی بی سرنوشت ... به این سکوتی که حالا تمام زیر زمین ها را فراگرفته است و مردمانی که اندازه یک مسیح نمادین بلند بلند تنهایند. موش ها، ... آخرین سازه های حماسه چرخ دنده ها، ... دارند تکه تکه های لباس های مرا می جوند. بوی بنزین می دهد هوا ... کسی رو به روی بروکسل ایستاده است ... کسی که دارد توی زمین سربی، ... روی هوای سرد، ... آبی می سوزد. آبی زجر می کشد، آبی می خندد بر پوست له شده اش. بر ... ذره ذره گوشت هایش که سرخ می شوند از این همه توده ... از این همه درد ... از این همه بغض های میخ شده بر لوور. لوور آبی روشن ... لوور خالی بی کس ... دریا جان ...
دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ...
- پیشم بمون ...
- معلومه که هستی
- من که نیستم ...
- معلومه که هستی
- من که تموم شدم ...
- معلومه که هستی
... معلومه که تمام تابلوها دارن رقص من و تو رو توی دریا می کشند. معلومه که چشامون بازه بازه. معلومه که داریم می خندیم. اون آدمه یادته؟ ... داره توی دستاش آتیش درست می کنه تا زنده بمونه ... داره میسوزه ولی اصلا خیالش نیست ... سوختن چه شکلیه ... مرگ درد داره؟ ... خاطره ها چی میشن ... گور باباش ... گور باباش ... آتیش گرفته دستاش ... خالی شده همه حرفاش ... یه جا ... تو تنهاترین کوچه شهر ... جایی که چشاش دیگه آبی نمی بینه ... جایی که دیگه موهاش همین طور بی نظم نرسیده تا ریشاش ... بچه ها می خندن ... وارطان داره حرف می زنه ... سینوهه هنوز جفنگ می بافه ... توی رگات ... هنوز آبیه ... هنوز ... دریا جان ...
دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ... ... ... بیا و ... چشم ... هایم ... را ... ببند ... ... ...