ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

سایه و من

به خودم که می رسم ... من زمینیم ... مثل میلیون ها میلیون خرچنگ زمینی دیگر. خرچنگ ها هم آخر زبان ندارند، تاریخ ندارند، مرز ندارند و هزار هزار ریشه ای که مرا به انسداد این بی هویتی می رسانند. مثل تمام دیوانه های دیگری که خیال بافی می کنند. او هم ... همین کلمه ها را با خود بارها تکرار می کرد ... مثل تمام دیوانه هایی که هیچ فرقی نداشتند، با آدمی که خیال می کرد می شود پشت نقاب چشم هایش پنهانش کند. تمام آنچه را که فکر می کرد دیگرانی هم باید بدانند. تمام تکه تکه های زندگیش را ثبت کنند ... چرا که زنده است ... چرا که حق دارد برای خودش کسی باشد چیزی شود که همه اتفاق کفش های تازه اش را درک کنند. گاهی که حرف های خیلی خوبی می زد و چیزی را توی دنیای دیگران تکان می داد ... گاهی که بلد بود مثلن فلان شعر فلان شاعر گمشده را از حفظ بخواند ... گاهی که کتابهای مهم زیادی خوانده بود ... گاهی که موسیقی می دانست ... گاهی که عاشقش می شدند ... گاهی که می نوشید و دلنشینانه می خندید. گاهی که یاد شهرش می کرد ...


گاهی که گم می شد از خودش و چشم می دوخت به مسیر بی پایان آدمها و اشک هایش را کسی ندید. گاهی که از دست رفته ای می داشت و عادت کرده بود و کسی ندید. گاهی که بغض هایش را یکی یکی دود می کرد و تنگی نفس هایش را پنهان می کرد ... گاهی که فکر می کرد. گاهی که حس می کرد خیلی دور، خیلی آرام و بی دلیل نه کسی هست، نه چیزی هست، که اتفاق خالی دست های خالیش را پر کند. 

گاهی که دیگر کافه ای نبود برای مشق های افسردگی ... دیگر خیابانی نبود برای تنهایی ... دیگر خانه ای نمانده بود برای اینکه پنجره ها را باز کند تا هوا، دست کم هوا، هوای تازه ای باشد برای باور بودن ... دیگر تیغ ها هم کند تر کار می کردند ... دیگر دخترکان ساده توی پنجره های مات هم هواییش نمی کردند ... دیگر نه استکان چای، نه بیف استروگانف ... 

به خودم که می رسم ... به زبان دیگری عاشق شده بودم ... به زبان دیگری که زبان من نبود ... به چشم هایی که چشمان من بوده اند هیچ گاه. به دستهایی که تنها زخمی می کنند به جای نوازش ... به ... ... به هوایی که ... این جور وقت ها فقط گریه می کرد ... بی دلیل ... جوری که نمی فمیدی چرا، کجای کار دنیا می لنگید که این طور کودکانه دست هایش را جمع می کرد زیر زانوهایش و دیگر انگار ... هیچ چیزی ... هیچ کسی ... جز اشکهای معصومانه اش باقی نمانده است. انگار که ... دنیا را جمع کرده باشد ... توی دستهای ساده نقاشی شده اش، ... زیر پلک های تمام شده اش ... 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.