دارم همین لحظه خیره را هم آواز قناری های شب هنگام صبوری می کنم، تا کی قاصد ابری خیالهای دلم را توی دست هایت ریشه دهم. دارم خیال می کنم تنها که خوبی که می شود از رنگ های در هم چشمانت قصیده های آبی ترکمن ها را شنید. که بیکران نفس های تو را شمرد، لحظه ای که بی تاب زنده ای و می شود توی هزاران حرف های نگفته ات سبز شد، رشد کرد تا خود آن ماه های دوری که زنده ام. دارد همین شب خیره را، آرام ستایشت هجی می کند. دارد همین قافیه را می سپارد دست تبسم های پوچ و طلسم شده که برای فرداهای نیامدنت بهانه ای بیاورد. چرا نمی شود از صبح ها نوشت و شب ها را نگریست. چرا نمی شود از آوار لحظه های بی وقفه ام شعر ببافم و هی تو با ساز عامه آکورد بگیری براش، هی صدایت را خش دار کنی و بلرزی و نجوا شوی برای من. در همین لحظه ای که توی فرداهای نیامده موج می گیرد. در همین ابتکار نفس گیر ماهی ها. چرا دوباره تکرار لاله های واژ، واژهای لال ... و بی کسی تو در خاطراتم که هیچ گاه، سر از ناله های دلم بیرون نمی کشند. چرا چشم های تو آبی بود، چرا درد های تو سبز، ... چرا می شود از امتداد کلیدهای سل، هزار واژه ساخت، هزار دوی بی دلیل، هزار آکورد ملول و تکنوازی من با من. چرا قاصد هوایت از دورهای خانه ام ابریست، سر بر نمی آرد. چرا خانه های شمال، چرا دردهای این شهر سگی و چرا زندگی تمامش توی دور تند خاطرات باقی مانده تکرار می شود. خاطراتی که هیچ گاه، تمامشان نکرده ام. که دیگر حتی هیچ قصه پایانی نخواهند داشت. چرا واج های رنگی ادراک بشر از قرص های افسردگی تمامی ندارند. دارم همین لحظه از فلج مغزی دستهام کلاه می بافم، با طرح لایت مدیترانه ای، ... دارد همین لحظه هزار کبوتر آبی از اکتساب گیسوانت رد می شوند، بی آغاز، بی دلیل ... بی اسم
بیا بخند هق هق به ریش خر، بیا و سکوت کن و جلف باش جلوی منطق فرا ملیتی، بیا و سیگار باش با طعم بادام تلخ، با هجی رویای واق سگ. بیا بخند ... هق هق به اثر آخر پیکاسو، قبل مرگ. به موهای تخمی سر به راست. به کت و شلوار شاشی رنگ از پوست کلفت مقام های ویرانه، یاران خر به ماتحت جفت در هوا. هی ... بیا و شاعر اکتشاف باش. بیا و شاهد انقلاب ادبی باش در شمار بالا، واحد به واحد، بیا و سر میرزای شیرازی باش. آی، پنجره ... آی، چشمه، ...فرهنگ تخماتیک بمیر و خاموش. بیمر و هق هق به کام نوشین انزوا سکوت کن و جلف باش و هی شلوار جینت را به رخ آن ماورای بشر ایدئولوژیک بکش. و فکر کن، هی بیا و بنویس و همشهر باش و همشهری. وای دیوار سقوط، وای ماهی سر سال، ادبیات مادرت را، ادبیات جد و آبادت را، هلاک کرد و رفت. آی شمارش تک تک خاطرات خط کشی ها، زیر چراغ ها، تک تک سیاه ها، سفید ها، ... سر به سکوت گذاشته باران، به دیوار ها، به آتش ها رسیده است، وقتی که بی هوا، وقتی که بیخودی تکثیر می شود و فیلم ها، همه سکانس های عاشقانه دنیا، زیر نور شلنگ اجرا می شوند. بیا و قرنطینه باش و حکم سنگ، بیا و آنشرلی شو و رویا، سگ به گور پدرت ادبیات، وقتی که سال هاست، وقتی که قرن هاست، کتاب، افیون ملت هاست. وقتی که هنر به پیچ و تاب رژ لبت رقصید. وقتی که ادبیات به پیچ پیچ ریش خرت وا داد. وقتی که پیکاسو تو را زایید و خودکشی کرد از تو. ای وقت من تنگ، ای جاهای دیگر، ای اکتشاف های نوظهور و قلم به دست سرسام آور. بیا بخور، بیا و شعور را، بیا و اصالت را، توی شرت مافوقت و پول تو جیبی عر بزن. کسی به حال شلنگ بغضی شد و سکته کرد. بیا و جار بزن آدمی.
بیا زندگی کنیم، روی خط بسته ای که ابتدا و انتها نداشت
بیا و حرف های دیگری بزن. بیا و زندگی و مرگ را از خاطرم ببر. بیا و صدای رفتگرانی باش که صبح به صبح با آیه های گیلاس می میرند. بیا و چشم های بارانی باش که از دیشب هوای این گوشه زمزمه های بی دریغ آدمها را گرم کرده است. بیا و صدای پای مرا ... بیا و حال شب های مریض را ... و دیگر نه ناله ای، نه گلایه ای. بیا و خسته باش از این تاریخ محتوم. از این سنگینی پیگیر. بیا و فراموش کن مرگ را، زندگی را.
نه خوبم ... نه می خندم ... نه حتی هیچ آرزویی، هیچ دلخوشی. شده باور می کنم. شده بهش دل می بندم که بزرگراهم، برای همه بوق ها، همه آدمها، همه نورهایی که یه روزی می پیچند. قد می کشند توی باور خاکستری و خط دارم. برای همه عبورهایی که نمی تونم جلوشونو بگیرم. برای همه چی، من ... فقط یک واقعه تلخ رد شدنم. حتی نبودن هام، حتی گذشتن هام، ... دیگه مهم نیست. چی باشم. چی باشم که یک روزی یک عابری فقط برای سیگار کشیدن، برای بزرگراهم وقت بذاره. نه دیگه، مطمئنم. نه خوبم ... نه می خندم ... نه حتی آرزو ...