به تلخی شب گردی که می رود خیابان های تنهایی را، به صدایی که از هیچ کجا شنیده نمی شود. و دست های بی نقش تو بر تمام من. بر تمام این شهر بی سپر، که خیال می کند حرف ها را جایی توی قبرهای مدام انسداد ... من به تباهی ستاره ها ایمان دارم. به تباهی این لحظه بی زمان ... من را به فلسفه رد شدنت لعنت باد
از پس قامت بلند این سال ها به باختن هم عادت خواهیم کرد بی هیچ رنجشی . شانه به شانه ی باد ... پا به پای زندگی !
به حریم حرمت کسی که شانه به شانه اش تمام خیابان ها را پرسه زده ایم !
به حرمت بی رنگت ای قامت، ای سال ها
دست های بی نقش تو بر تمام من
شک نکن
شب را و هنوز را ... تباهی دربر می گیرد .
درون اما ... باور نمی کند ... زندگی توی دست خط من باقیست
و هذاننی بی ربط تر:
من زندگی را از مردگان طلبکارم...
بوی دلتنگی ... بوی رفته ای که از زندگی بدهکاری
به تلخی شب گردی که می آید این نوشته ها را می خواند ... ته گلویش می سوزد با خواندن دست های بی نقش تو بر تمام من ...
من به بلوغ این کلمات ایمان داشتم !
دوست داشتم این هذیان ها را , برای گمشده هایی که آمدند , تو شدند , و رفتند و باقی همه هذیان بود بی شک !
تو شدند، و رفتند ...