می دانی محمد، گاهی با خودم فکر می کنم کاش اینجا آهنگ داشت. کاش میشد انعکاس حرف های نگفته مان را جایی، لای نت های ریز مخفی می کردیم. جایی خیلی خیالی از گریه هایی که با هم کردیم، تلخی هایی که با هم چشیدیم. می دانی، گاهی دلم تنها یک میز چوبی می خواهد، که بشود توی تنهاییش هی سیگار کشید و گریه کرد. هی به اشک های نریخته فکر کرد و حرف زد. که بشود جایی، حتی همین سرزمین کوچک موسیقی را، اصلن فقط نت های زیرش را برای هم شعر ببافیم. دوباره از شهرام شیدایی حرف می زدیم و خون دل هایی که هیچ گاه، هیچ کداممان ازشان حرفی نمی زدیم. می دانی، ... گاهی متلاشی هم می شوم زیر این هجوم کریه آدم ها و نقدها و حرف ها و حرف ها و حرف ها، گاهی که تمام دردهایم را جایی تنها تر از همیشه با هم بودنمان فحش می کنم، هوار می کشم و عاصی تر از همیشه کلمه هایم را توی مشتم چال می کنم. گاهی می شود که خشم هایم را می ریزم توی خط های ممتد خیابان هایی که هیج کس از آنها خبری ندارد. که هیچ کس ندیده بود توی انتهای خیالم چه مرغابی سفیدی دارد آرام می گیرد. گاهی می شود که پنجره های اتاق را ببندم و بغض هایم را بریزم توی تنهایی بودای سیاه. اما، هیچ کدامشان حرف نگفته ای برای من نیست. هیچ کدام، نه، هیج کلمه ای حتی بودنم را مجاب نمی کند. هیچ کدام از لب های دنیا هم نمی توانند معنایم کنند. دیگر چه رسد به دست های ناتوان خودم. گاهی وقت ها، با خودم فکر می کنم کاش هوای اینجا فقط کمی بهتر از این بود. که تمام نوشته هایم را، از همان مرتل خیالی می گرفتم، تا به انتها ... تا به انتهایی که خودم را توش باور کنم. که هنوز هستم و حرف دارم برای خودم. کاش می شد فلج بودم یا عقب مانده که دیگر حتی تلخی های کوچه رو به رویی هم برایم خط و نشان نمی کشید. گاهی با خودم فکر می کنم کاش، ... نا بینا بودم. تا رقص فرو ریختنم نادیدنی تر می شد. تا چشم های هیچ فرشته رنگی، توی آسمان خاکستریم نبود. تا نه کلاغ های دور روی تابلوها، نه درخت های تنهایی مرا نمی بردند به ناکجای بیماری ناپیداییم. کاش قصه بودم و دیگر هیچ عابر بی پناهی توی سرمای کلیشه ایم حضور نداشت. کاش میشدم هدایتی که دست هایش دارد به آزادی تکثیر می شود. کاش یکی دوبار لا اقل از خودکشی نجات پیدا کرده بودم. کاش میشد دیگر برای ابد تمام حرف هایم را، تمام تنهایی هایم را، تمام کوچه ها و خیابان هایی را که هیچ کس هیج نشانی از آنها ندارد را، جایی میان هزاران هزار سنگ های سیاه و سرد به خوابی عمیق می سپردم. کاش مرده بودم و دیگر دستم به هیچ آهویی نمی رسید. کاش میشد خدا را در خواب می دیدم و برایش یک دل سیر قصه می خواندم از ابرهای سفید و قطارها که از میان روزنه هاشان رد می شوند. از درخت ها و تاب های آویزانی که تا سالهای خیلی دور، با نوازش بی صدای بادها می رقصند. که می توانستم بگویم برایت از اینکه مرداب ها هم حرف می زنند. که هنوز کودکانی توی شهر من ضجه هاشان را توی عروسک های خیالی شان دفن می کنند ... ... ...
...
دارم فکر می کنم، یک جورهایی تقصیر دیگران هم نیست. ببین، ما دوست نداشتیم و دوست داشته نشدیم. ببین، ما دور شدیم و هیچ گاه نگفتیم از حرف هایی که شاید خیلی ها می فهمیدند. شاید خیلی ها می نشستند به گوش دادنشان. دارم فکر می کنم تمام تمثیل ها یاوه است. تمام جمله ها کلیشه اند. دارم فکر می کنم، شاید همه چیز فقط همان نگاه اولی بود، به دخترکی که روی جدول کنار خیابان خالی راه می رفت. که بی خیال تمام دنیا و آدم هاش، بی خیال تمام ماشین هایی که می گذرند. بی خیال تمام ساعت هایی که دور می شوند. بی خیال مغلطه ها و جنگ ها، ... بی خیال قایق های رنگارنگی که کنار رودخانه افتاده اند و چشم هیچ کس بهشان نمی خورد. بی خیال ...
حالا، چقدر پشیمانم، از روز اولی که وجود داشت. از روز اولی که ... چقدر پشیمانم
چرا تئ کامنت میذاری من خیلی خوش حال میشم؟
که من مجهولم بین واقعیت و طعنه ... یعنی در یک کلام : واقعن؟
چه با محتوا....
likE
مگر همین حرف ها که من را شرح دهد
چقدر دنیای بی خیالی زیباست
اما کاش میشد بی خیال بود....
همه ی مشکلات از وقتی شروع میشه که به خودمون میایم
حرف جایی است که دنیای زیبا مال ما نیست
تو از خودت بیرون میزنی همیشه، عاصیتر از اسبهای وحشی که شیهه میکشند در دشت و من به رمهای میمانم که گم شده در میان خودش
میترسم قبل از آن که شعرها تمام شوند، بروی
شعر های ما همه ناتمام خواهند بود
می ترسم از آغاز ...
ایمپرئا ؟
همانی ک وبش را حذف کرد ؟
من و ن.کاف برایش کامنت میگذاشتیم ؟
ایمپرئا ، نامه گم شده ام ...
وبلاگ قبلیم رو که بستم یک مدت طولانی نیودم ؛ بعد که دنبال نوشته های شما اومدم دیدم شمام نیستی... شمام رفتی ! امروز پیداتون کردم ...
دلم برای نوشته هاتون تنگ شده بود :)
حتمن میام و می خونم
این واژه ها خیلی سنگین بود..
خیلی وقت بود نگهش داشته بودم
همیشه یک جای کار تقصیر خودمان هم هست. باور کن
یک جایی که میشد زندگی آبی تر باشد