نه خوبم ... نه می خندم ... نه حتی هیچ آرزویی، هیچ دلخوشی. شده باور می کنم. شده بهش دل می بندم که بزرگراهم، برای همه بوق ها، همه آدمها، همه نورهایی که یه روزی می پیچند. قد می کشند توی باور خاکستری و خط دارم. برای همه عبورهایی که نمی تونم جلوشونو بگیرم. برای همه چی، من ... فقط یک واقعه تلخ رد شدنم. حتی نبودن هام، حتی گذشتن هام، ... دیگه مهم نیست. چی باشم. چی باشم که یک روزی یک عابری فقط برای سیگار کشیدن، برای بزرگراهم وقت بذاره. نه دیگه، مطمئنم. نه خوبم ... نه می خندم ... نه حتی آرزو ...
شاید دیگر وقتی نباشد از نگاه پیچیده تو بگویم که شبی ابری را، توی آتشی که زبانه گرفته بود برایم روشن کرد. شاید دیگر فرصتی پیش نیاید بیایم بنویسم که من ... که این کسی که تو در خاطرت بود، دارد می میرد. دارد از تنهاییش. دارد از احساس تهی بودن و گذشتن از یک خاطره تاریک و پر از سایه و دیوار می گذرد. دارد خیال می کند بودنش را، که مثل سایه های دیگری که گذشته اند، از کنار تمام اتفاق های دیگر می گذرد. شاید دوباره نیاید روزی که دست هایمان را توی هم می گرفتیم و تو از ه. ا. سایه می خواندی برام. من بی توجه به کلمه ها، فقط صدای تو را می شنیدم و می توانستم تا ابد برای تنهایی سر سریت گریه کنم. شاید دیگر تقویم از ساعت های من گذشته است. و حالا دیگر نمی خواهم فکر کنم به تقارن هستی. به تواضع یک شاگرد به استاد هایش. به وزن و عروض. حالا دیگر آمدم از چیز دیگری برایت بنویسم. خداحافظ ... ای نقطه گذاری های پی در پی. ای چشم های گره خورده توی آتش. حالا می خواهم برایت بگویم که خیلی وقت است، افتاده توی سرم که اتفاق من هم گذشتنی است. دیگر از ... معراج و بام و آینه نمی ترسم.
همین طور که تنها بودم. همیشه. و فکر مسخره آدم بودن توی سرم افتاد. همین طور که بیهوده خیال کردم تمام آدمها حرف راست دارند برای خودشان. که من هم می توانم زندگی کنم. یاد بگیرم. از همین حرف های الکی خوش خوشان بشوم توی ذهن آدمها. توی تاپ صورتی دختری که بود غوطه ور بشوم و گردی سینه هایش تحریکم کند. و مثلن زندگی را توی چشم هایش آرام آرام خودکشی کنم تا مرگ دیر یا زود اصلی برسد. اینکه با خودم تکرار کنم با همچین آدم شدنی دیگر پیر نخواهم شد. می دانی. راست یا دروغ. همه این حرف ها رسیده اند به نبودنش. به نیستی مدام فکرهام. درگیر که می شوم. همه حرف هایی که می شوم. همه نوشته هایی که خوب یا بد مال من شده اند فرو می ریزند. انقدر تلخ خواندم و بودم که تو هم مثل فرشته های غمگینی که از تنهاییشان حرف می زدند و می رفتند طلسم شدی. بعضی وقت ها مجاب می شوم برای رقصیدنت شاعری کنم. برای خنده های سر سری تو که می دانستی آخرش ختم به خیر می شود به یک زیرسیگاری و طعم های چروک. همین طور من با من. همین طور تو با تو. انقدر حرف داشتیم برای تنهاییمان که فرصت نگاه کردن نبود. وید می زنی. سیگار می کشم. بستنی می خوری. حرف از کاظمی و نفرت درونی می شود. به کفش هایت خیره می شوی و این شماره با تاخیر. من به خولیو. به دوستانه بودن دیوارها با من. فکر می کنم. به زریر. به نگرانی اش. به حرف های کسی که گله می کرد. به پارگی مداوم جیب شلوارت. به کودکی که آمد. نیاز داشت. و قکر کردم به مون آمور. به آن پیرزنه توی شیشه کافه. نمی دانم از کی آدم بودن را شروع کردم. نمی دانم قبلن چطور بود مگر که مثلن عیب داشت. اصلن دیگر یادم نمی آید. یادم نمی آید چه بر سر تو آوردم. و من. دیشب در خواب تمام نگارخانه های شهر را دیدم. با دیوار های منتهی به مرگ. با رنگ ملایم صورتی و شیری. یاد واره سهراب را دیدم که برای خیرات ژله می داد. دختری برهنه در من بود. و تضاد رنگ ها توی چشمهای تو. توی کتاب های خارجی روی میز. توی نقطه گذاری های بی دلیل. تیغ می کشد در انتهای خیالم افسانه های دور. بدنم مال خودم نیست دیگر. کوری مرده است. تاپ صورتیش را کمی پایین تر می داد. دیشب بیزانتیوم را دیدم. خیره بودم در شیشه مرطوب رو به خاکستری. رو به آبی. و قرمز تیتراژ. آغوش کسی را جستجو می کنم. که آدم بودنم را تصدیق کند. من را تشریح کند. چاقو ها روی پوست حس جالبی دارند. انگار به درد خورده باشند. فردینان می خندید. پرده خانه ام داشت توی باد می رقصید. دلم دی ان ای بلک فیلد می خواست. گمش کرده بودم انگار. اینترنت نداشتم. کافه شلوغ بود. و زنی پایش را گذاشته بود روی صندلی. عاشقش بودم. همین. کاش دوباره همه چیز باز می گشت. به کودکی. که در امتداد آدم ها. گریه می کند. تنها.