ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

فیدل مجاور

این، ... یعنی همین داستان بی نقطه های آخرم، یعنی همین صدایی که طلسم شده، همین بغضی که دیگر نمی شکند. یعنی همین صدای بعد از ترکیدن و واژهای خلاص شده که می ریزد بر مسیر تنگ درخت ها ...


دارم فکر می کنم به آدم هایی که دیگر از پا در آمده اند. دیگر هیچ صدایی بالاتر از صدای کریه دوزاری های بعد از تباهی نیست. دیگر فلسفه، فلسفه یک ژولیده است. باور، باور شعرهای ماسیده است. دیگر همین هوای گرفته شده تمام نفس هات، زندگی هات ... دارم به یاد یک چریک تباه شده توی لبخند یک سیاست پیشه مجاور اشک می ریزم و اتفاق ها، جسد آدم ها و حس پوچ یک حادثه در گذر، دارد فوج فوج پرنده های خشمگین را از بسترم تا ناکجای فراموشی بدرقه می کند. دارد همین حالا، یک نامه به انتهای نبودنت گریه می کند، مدام ... دارد یک مهر چروکیده لا به لای دشت های لاتین دنبال چریک ها می گردد. دارد اشک های ستاره ها را با خود می برد به قرنطینه یک دنیای بی نقطه، بی آغاز، بی پایان ... 


سکانس ها دنبالم می کنند. کاش، ... همیشه کاش ... همین برگ های پاییزی کنار درخت های نیمه جان را قدم می زدیم. توی فیلم ها، توی دنیای پر از ترقی و قشنگی های نبوده برای ما. کاش می شد توی همین پرده ها غوطه ور می شدی و من از دور، از راهی دراز به تو می رسیدم. اما ...


همیشه چیزی کم است. همیشه چیزی ناپیداست. همین و همیشه های پیش از این ... دارد چشمانم را سرخ می کند ... برای عصمت پاکی های بعد از این، شعر های لجوج پیوسته. دلم، ... برای روزهای نیامده ابری است. برای جاده های نیامده تنگ می شود. برای یک خیابان ایستاده می سوزد، که منم. منم این التهاب پیر. منم لبخند فیدل ... منم سیگار برگی که گلویم را فشرد، ... فیدل! تو مرده بودی پیش از آن ترور ... تو مرده بودی همان جا که منفجره ها نقض شدند. همان جا که خاطره ها مجاب می کنند. به دنیای سکوت. به قرنطینه ای بی نقطه پایان.   


- مثلا برای چه گوارا

اما، ...

سونات جنون

قسم به اسم تلخ خیابان های رد شده، ... قسم به عصمت تلخ ابرها ... به عبور بی هویت سایه های توی دلم، که ترانه های مشرقی بی پایانشان را برایم باقی گذاشتند. قسم به مخاطب هایی که هیچ کس نیستند، به آدمهایی که فکر می کنند این ترانه برایشان خاطره است. به میرای تلخ نوشته ها، ... به شاخه های نروییده بر پیکر انزوا. به گام ها ... به اشراق باران دچارم ... به نفس های زرد روی پیشانیت ... به تاریخ دلم که گذشت ... بی پرده ... بی عشق ... با من از انکارها سخن بگو ... از بودن ها ... اما، ... نگو که باید ... نگو که رفتنی است دنیام ... 

دردهای واقعی

وقتی غزل در انتهای ابزورد تو لرزید. وقتی کنایه از دهن افتاد و مرد و ندید. وقتی صدای بی پناه تو از طعنه ها خشکید. زشت است روح من. زشت است حال و روز غریبه ای از اتفاق جنون. زشت است بیایم از محتوای حرف ها بفهمم زنده ای. وقتی صدای بی فرجام از ترانه ات پژمرد. وقتی اسیر شدم به زوال هر آنچه که هست. وقتی که وقتی های دلم تار می تنید ...


حالا که این بهترین هایم فقط یک پست بی دلیل اند. حالا که بهترین هایم یک خواب سه ثانیه ای بدخیمند. زشت است حرف های بعد از این. زشت است راه های تو. زشت است سالیان من. 


و بعد، تو هی زنده باش. تو هی لای اراجیف مترقی رشد کن و سبز باش.