ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

les retrouvailles

بیا و چشم هایت را ... ببند. بیا و بی لبخند، بی صدا، بی شمایل عیسی از مرگ های پیوسته ات بنویس. بیا و صبوری کن این طعم زیستنی که نامش من است. بیا و عشق بازی دنیا و طعم اسید بازی شهر را گریه کن ... بیا و فکر کن که خاطره ات را باد با خود برده است. بیا و فکر کن هنوز، جایی ... کسی دارد تمام نگاهت را خالی می کند از من ... که من ... نام دیگر تو بود. حالا و لحظه های ساکنی که از همین دست های خالیم به جاست. حالا و همین دشت های انتزاعی دور ... همین دیوارهای تاریکی که از نقش ما به جاست ... آدم ها خالیند، ... خیابان ها توی خط افق در گذار ... ماشین ها و مرگ ها و نور ها که در تلاطمند، که می روند ... که می مانند ... توی خط انهدام، روی مجاری تنفس این خاک بی قرار ... توی دنیایی که شمع ها را بی قرار، ... توی دنیایی که قفس ها را بی چراغ ... توی دنیایی که من را بی تو رها می کند هنوز ... به ناله های همبستری که درخت ها را هنوز با چشم های مفلوکش نمی تواند احساس کند ... به این خالی بی سرنوشت ... به این سکوتی که حالا تمام زیر زمین ها را فراگرفته است و مردمانی که اندازه یک مسیح نمادین بلند بلند تنهایند. موش ها، ... آخرین سازه های حماسه چرخ دنده ها، ... دارند تکه تکه های لباس های مرا می جوند. بوی بنزین می دهد هوا ... کسی رو به روی بروکسل ایستاده است ... کسی که دارد توی زمین سربی، ... روی هوای سرد، ... آبی می سوزد. آبی زجر می کشد، آبی می خندد بر پوست له شده اش. بر ... ذره ذره گوشت هایش که سرخ می شوند از این همه توده ... از این همه درد ... از این همه بغض های میخ شده بر لوور. لوور آبی روشن ... لوور خالی بی کس ... دریا جان ...

دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ... 

- پیشم بمون ...

- معلومه که هستی

- من که نیستم ...

- معلومه که هستی

- من که تموم شدم ...

- معلومه که هستی

... معلومه که تمام تابلوها دارن رقص من و تو رو توی دریا می کشند. معلومه که چشامون بازه بازه. معلومه که داریم می خندیم. اون آدمه یادته؟ ... داره توی دستاش آتیش درست می کنه تا زنده بمونه ... داره میسوزه ولی اصلا خیالش نیست ... سوختن چه شکلیه ... مرگ درد داره؟ ... خاطره ها چی میشن ... گور باباش ... گور باباش ... آتیش گرفته دستاش ... خالی شده همه حرفاش ... یه جا ... تو تنهاترین کوچه شهر ... جایی که چشاش دیگه آبی نمی بینه ... جایی که دیگه موهاش همین طور بی نظم نرسیده تا ریشاش ... بچه ها می خندن ... وارطان داره حرف می زنه ... سینوهه هنوز جفنگ می بافه ... توی رگات ... هنوز آبیه ... هنوز ... دریا جان ...

دریا جان، ترانه صبح ها برای تو ... دریا جان، خشکی دور دست ها برای تو، ... دریا جان، صدای تمام شده ام برای تو ... دریا جان، ... بوی شب های سرد می دهد اینجا ... دریا جان، قصه هایم برای تو ... دریا جان، « دارد همین لحظه یک فوج کبوتر ... » ... دیگر از همه این روزها ... دیگر از همه این سال ها ... دیگر از تمام آدمها و هستی ها ... دیگر از تمام خانه های بی حاشیه گرم ... دیگر از تمام این نورها خسته ام ... ... ... بیا و ... چشم ... هایم ... را ... ببند ... ... ...