... به روزهایی که بر نمی گردند ... به چشمهایی که دیگر هرگز از میان هزار آتش بازی ملعون به تو خیره نخواهند بود ... به حرف هایی که دیگر، هیچکدامشان در خاطر کسی نمانده است. بعد آن دیگری ... همه چیز می ایستند، همه چیز به سقوط می رسند ... بعد آن دیوارهای مشرقی نگاه تو دیگر چیزی نیست ... بعد آن همه باران ... دریا دلش گرفت، پوک شد، به انتها رسید ... و درخت ها، تازیانه شدند ... به روزهایی که بر نمی گردند
به روزهایی که بر نمیگردند، اما صبایی که بر میگرده باز به این خونه، برمیگرده باز به تک تک نوشته های جاری دست هات!
چه خوب که هنوز پا بر جایی دوست ندیده