ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

مرثیه

لای موهات، ... باغ مروارید، توی چشمات، ... درد اما، خلاصه من بود. نخند به دیوارها که انعکاس تنهایی یک مترسک دیوانه است. به حرف های من که رد پای مرگ است توی دست های آبی تو. به چشم هایی که دنباله نگاه توست، میان پرنده های سیاه، که رو به روی ابرها، بادها، و ناشناخته ها، روی رد سرخ غروب، تصویر بی مرز تو را تمام می کنند. تمام این واژه ها، دست های خط خطی، این آیه های فراموش شده، تمام این سکوت های ممتد بی آبرو، تمام این نت ها و نگارها، ... همه از مرگ پروانه ای خیالی باخبرت می کنند، و دیوانه ها مرثیه اش را می سپارند، ... همان جا که می بایست فوج فوج کبوتر مست، از نگاه تمام آدم ها، تمام بیگانه ها، بگذرند ... همان جا که پنجره را باز می گذاری و گویی دستی پنهان، دارد از جایی غریب دلت را می لرزاند ... آنجا که شعله ها آرام تر می سوزند ... آنجا که برگ ها زرد ترند و خسته ترین تصویر زمین را برای سالهای پیش از ما پیش گویی می کنند. ... درد اما، خلاصه من بود ...



حرف هایی که نباید گفت

چشم هایی بود، که دیگر نیست ... زبانی بود، که دیگر نیست ... دیگر عاجزم از درک این کلمات ناشناس بیگانه که درونم می چرخند و حرف می شوند و تباه ... دوباره می شوی آدم خیابانی که صبور، خیابانی که محتاطانه عبور آدم ها و ماشین ها و دلبستگی ها را مزه مزه می کند و باید خیلی خیلی هواسش باشد که مبادا دوباره قطره ای، ذره ای، حتی عبور یک برگ افتاده دلش را چنگ بزند ... حالا دوباره می رسی به اول قیامت دنیا. دنیایی که شاید دیگر خوانده نشود، عاشق هایش یکی یکی رفته اند و خاموش، آرام آرام توی دلش ضربه های ناکوک کاشته باشد. چشم هایی که دیگر نیستند ... خیابانی که تکراری شده دیگر ... زبانی که فراموش شده و حالا تک تک آواهایش به سختی هضم می شوند. باز می گردی به خط اول تمام شده ها، رفته ها و ندیده ها و خستگی ... خستگی ... خستگی از دلی که بی سوی چراغی آرام می گیرد و با خودش عاطفه ها را غرق می کند ... خستگی از حرف هایی که باز با تمام قدرتش می خورند به هوای دل خودش. حالا، ... زمانش رسیده که تک تک عکس های گذشته را با خود همبستر کند و حتی، ... دیگر عابری نباشد که ... ببین، نام دیگر من ژی واز بود، ببین ... نام دیگر من دردهایش را توی خودش مچاله کرده بود ... ببین، نام دیگر من حالت مسخره ای از بوی دست های کسی است که دانه های خاکستری ماسه ها تمامش را شسته اند ... ببین، نام دیگر من از بودا بالارفته است ... از مسیح تا مسخ چشمان تو رفته است ... ببین، نام دیگر من معنای رودخانه هاست با دوگانگی پاییز و زندگی ... و حالا، ... نام دیگر من ژی واز بود. نام دیگر عشق، نام دیگر مرگ هفت سالگی ام ... 


...

...

...

...

...

سایه و من

به خودم که می رسم ... من زمینیم ... مثل میلیون ها میلیون خرچنگ زمینی دیگر. خرچنگ ها هم آخر زبان ندارند، تاریخ ندارند، مرز ندارند و هزار هزار ریشه ای که مرا به انسداد این بی هویتی می رسانند. مثل تمام دیوانه های دیگری که خیال بافی می کنند. او هم ... همین کلمه ها را با خود بارها تکرار می کرد ... مثل تمام دیوانه هایی که هیچ فرقی نداشتند، با آدمی که خیال می کرد می شود پشت نقاب چشم هایش پنهانش کند. تمام آنچه را که فکر می کرد دیگرانی هم باید بدانند. تمام تکه تکه های زندگیش را ثبت کنند ... چرا که زنده است ... چرا که حق دارد برای خودش کسی باشد چیزی شود که همه اتفاق کفش های تازه اش را درک کنند. گاهی که حرف های خیلی خوبی می زد و چیزی را توی دنیای دیگران تکان می داد ... گاهی که بلد بود مثلن فلان شعر فلان شاعر گمشده را از حفظ بخواند ... گاهی که کتابهای مهم زیادی خوانده بود ... گاهی که موسیقی می دانست ... گاهی که عاشقش می شدند ... گاهی که می نوشید و دلنشینانه می خندید. گاهی که یاد شهرش می کرد ...


گاهی که گم می شد از خودش و چشم می دوخت به مسیر بی پایان آدمها و اشک هایش را کسی ندید. گاهی که از دست رفته ای می داشت و عادت کرده بود و کسی ندید. گاهی که بغض هایش را یکی یکی دود می کرد و تنگی نفس هایش را پنهان می کرد ... گاهی که فکر می کرد. گاهی که حس می کرد خیلی دور، خیلی آرام و بی دلیل نه کسی هست، نه چیزی هست، که اتفاق خالی دست های خالیش را پر کند. 

گاهی که دیگر کافه ای نبود برای مشق های افسردگی ... دیگر خیابانی نبود برای تنهایی ... دیگر خانه ای نمانده بود برای اینکه پنجره ها را باز کند تا هوا، دست کم هوا، هوای تازه ای باشد برای باور بودن ... دیگر تیغ ها هم کند تر کار می کردند ... دیگر دخترکان ساده توی پنجره های مات هم هواییش نمی کردند ... دیگر نه استکان چای، نه بیف استروگانف ... 

به خودم که می رسم ... به زبان دیگری عاشق شده بودم ... به زبان دیگری که زبان من نبود ... به چشم هایی که چشمان من بوده اند هیچ گاه. به دستهایی که تنها زخمی می کنند به جای نوازش ... به ... ... به هوایی که ... این جور وقت ها فقط گریه می کرد ... بی دلیل ... جوری که نمی فمیدی چرا، کجای کار دنیا می لنگید که این طور کودکانه دست هایش را جمع می کرد زیر زانوهایش و دیگر انگار ... هیچ چیزی ... هیچ کسی ... جز اشکهای معصومانه اش باقی نمانده است. انگار که ... دنیا را جمع کرده باشد ... توی دستهای ساده نقاشی شده اش، ... زیر پلک های تمام شده اش ...