ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

رئا

به پرنده که در انعکاس خودش می رفت. به هوایی که بی تو زندگی در خود داشت. به این حقیقت که تنها در چشم تو صبوری می کرد. به هزار هزار تابلوی نقاشی بزرگ بر ستون های این خانه قدیمی. تصویر آن مریم که درخت ها را، تصویر آن فرشته های کوچک بی پرواز. به پرنده که در انعکاس خودش می رفت. دست های تنهای فرشته ها را می دید و باز ... به تنها قصیده این روزهای این تابلو ها ... خانه ای که تو را کم داشت. 


انگار این آخر خط، انگار این صدای لرزان فرشته های بی پرواز. انگار، قطره ای از پلکان بی تفاوت شب می لغزد. نمی شود انکار کرد ... این لحظه سرد انگار، پاییز شده است. انگار پاییز در یک قدمی آدمها ایستاده است. هر آغاز، داستان دیگری را تمام می کند. قصه ها از همان جایی شروع می شوند که سرنوشت ها به پایان می رسند. انگار، سرنوشت ها اشتباهی شده اند. انگار کسی در آینه من را دید. انگار لبخند زد باران ... انگار چشمانت را بسته ای دیگر.


آن آدم دیگری، ... ما بدهکاریم ... به پرنده که در انعکاس خودش می رفت ... به آن مریم که درخت ها را ... به فرشته های کوچک بی پرواز ... این پایان قصه من است ... 


این پایان تمام خورشیدهای من است. تمام اشتباهی های تو را یکجا ... تمام فصل های سرد مرا یکجا ... آدم برفی که پشت سرش را می دید. از مسیری که آمده بود و هیچ رد پایی اما، هیچ جای خاک سفید اینجا نیست دیگر. سردم شده بود انگار، ... انگار دست های تو را می دیدم حتی لحظه ای ... که آنقدر ناچیز، آنقدر کوتاه، ... که دیگر چشمانم کار نمی کنند ... انگار، پاییز در نقطه تلاقی سرنوشت ها ایستاده و در انتظار ... این جاده یک روز باید خراب می شد. با تمام رفته های نیامده اش ... با تمام صبورهای در انتظارش، ... پاییز در انتهای این خاک سفید نفس می کشیده است. بوی تو را گرفته است ... بوی تو را گرفته است ... بوی تو را گرفته بود، هوا ...