ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

وق و بوق سگ

تا حدودی، همیشه می رسم به یک اتفاق طبیعی تکراری. به حضورم، به وق زدن روز مره توی ذهنت. به حرف های تکراریم. به کلیشه های تکراریم. گاهی یک پیامبر افسار گسیخته برای رهایی، گاهی یک شعر خوب پست مدرن، گاهی یک قطره اشک. برای همه اینها احساس ناخوشایندی دارم. برای همه دری وری هام. همه نوشتن های بی ثمر، گذشتن های بی سبب. به فکر های رها نشیدنی از بوسه ای، جایی ... برای حرف هایی که بقل بقل تلاقی خودمند با اجتماع خودم. با برزخ خودم با موجودیت. دلم شاید نفس می خواست. شاید کرختی نامحدود می خواست. حالا را نمی دانم. اما همیشه حضورم با فولکلور جمعی ریده شده است. با حال کریه گریه و ماتم و شب خوشی. از تحمل شدن می ترسیدم. از هجو بودنم می ترسیدم. از بزرگراه بودنم ...

نمی دانم تا کی، تا کجا تصمیم دارم انقدر علاف خودم باشم و برای خودم هی بنویسم که مثلن تسکین، مثلن تمرین، مثلن نمی دانم کجای این دنیا مال من باشم، ارثیه ام از این حجم کوچک رئا، ... هی، حالم از ترانه و تلویح و ترک به هم می خورد. از انضمام شاعرها، از نکریات تکراری معدوم مجله ها، از ندانم ها و نخواستن ها و پوچی بی رمغ خودم با خودم. 

زیادی حس خوب داشته ام تا به حال، زیادی خوش بوده ام با در و دیوار سیاه و سفید، زیادی فکر می کردم که خوب است همه چیز ... حالا را نمی دانم، حالا را نمی فهمم، حالا کجاست، چه می کند؟ حالا، حس خوبی نیست. حالا، یک اتفاق خیلی بی دلیل شده. 
نظرات 17 + ارسال نظر

آنقدر بیهوده دنبال دلیل گشتم که به این نتیجه رسیدم بی دلیل زندگی کردن و شاد بودن بهترین کار ممکنه که درسته سخته اما بهتر از اینه که تمام عمرت رو بذاری برای گشتن دنبال دلیلی که دلیلی نداره...

دل نوشته های یک دیوانه، بی دلیل زیباست

عطیهـ .. 3 مهر 1392 ساعت 15:44 http://leslarmes.blogfa.com/

حالا مثلا داری راه میروی بعد هیچ فکری توی ِ سرت نمیچرخد جز اینکه : دارم راه میروم دارم راه میروم ..

میفهمم .

هنوز ی شُک ب قلبت نرسیده ..

کاش شک ...

لیلیوم 2 مهر 1392 ساعت 23:01 http://leelium.blogfa.com

نمیدونم چی بگم چون من هم الان حسابی قاطی ام نمیدونم کجا دنیا وایسادم اصلا برای چی اینجام حس می کنم برای این دنیا زیادی ام ی جورایی بلاتکلیفم

بی خیال ...

absolution 2 مهر 1392 ساعت 20:45 http://absolution.blogsky.com

حال خودمان...
نه که از احوالات... نه حالا، همین الان...
همین حالایی که اسم نداریم...
همین بی هویتی محض...
همین صدای خفه توی متن هایی که آرام، تند می آیند و تمام می شوند...
برای همه ی این حالا هایی که تمام نمی شوند...
چرا تمام می شوند...
درد دارند فقط...
مثل نبودن، مثل نیستی، مثل کجایی، مثل بنویس...
مثل همه ی اینها که نمی گذراند تمام شود...
مثل بغض پشت پنجره هایی که هنوز مانده عرق بگیرند!!

بی هویتی ... بی اسمی ... درد، درد بودن است. درد همین هوای سنگینی که اینجاست.

شیوا 2 مهر 1392 ساعت 10:36

نگرانم رفیق کم بیدایی

مرسی شیوا ... هستم

گلاره 1 مهر 1392 ساعت 23:01 http://g-elareh.blogfa.com

گم شدن خیالی دور .. که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...

:) گلاره

کاش مثلن لحظه‌ای که اولین تکه‌ی شعری که نوشتی پشت جعبه‌ی سیگار می‌ایستاد، متوقف می‌شد زمان، یک تلخند می‌ماند روی لب‌هات یک نیمچه سکوت در ذهن دنیا کش می‌آورد و حالت بهتر می‌شد از اینی که بود که هست

اینها تنها نشانه های حیات شدن. دلم نمی خواد متوقف بشه. مهم نیست.

... 1 مهر 1392 ساعت 21:00 http://successking.blogfa.com/

زیادی حس خوب داشته ام تا به حال، زیادی خوش بوده ام با در و دیوار سیاه و سفید، زیادی فکر می کردم که خوب است همه چیز ... حالا را نمی دانم، حالا را نمی فهمم، حالا کجاست، چه می کند؟ حالا، حس خوبی نیست. حالا، یک اتفاق خیلی بی دلیل شده...


واااای رئا اینجارو مُردم .. درست شبیه حال این روزهای من.

مرسی

اینجور مواقع مجسمه ساز پیری رو تصور می کنم ک یک جایی توی جزیره ایی دور از ادم نشسته و روی یک تکه چوب نقش ادمک می کشه تا شبها وقتی کنار اتش نشسته و از ترس مرگ دچار وحشت شده با اون از زندگی بگه و بعد از فکر هراسناک زنده ماندن در جزیره تنها و سرگردانی های مداوم ب مرگ و ارامش عظیمش فکر کنه/ یک جور معلق بودن بین بودن و نبودن و اویزان شدنهای ناچار این میان/ ب شاخه های تکرار....

دقیقن همینه ... همه این حرف ها اون آدمکه

مریم دال 1 مهر 1392 ساعت 16:11 http://pichesh.blogfa.com/

حالا که دارم یه نگاهی به اطرافم میکنم می بینم همه چیز خیلی خنده داره
مناسبات آدما
مردن
بعضی چیزای غم انگیزم واقعا خنده دارن
خنده های تلخ
الکی
خنده های دوهزاری
مثل آدمای دوهزاری
مثل بالا آوردن زندگی
بدجوری خندم گرفته

کام به کام
زندگی می شود توی خیالم

Parastoo 1 مهر 1392 ساعت 13:12 http://www.goftam-beman.blogfa.com

r e a این نوشته تو
نوشتم زدم رو آیینه ی اتاقم
زیاد به آیینه نگاه میکنم.
:(

مرسی ... واقعن نمی دونم چی بگم، خیلی بهم لطف داری

زندگی این قدرها هم جدی نیست که اینقدر جدی بءیری اش.. همیشه بی سبب زندگی کن. بی دلیل.

دلم شادی می خواست یک روز

Parastoo 31 شهریور 1392 ساعت 23:53 http://www.goftam-beman.blogfa.com

تکرار
برزخ که نه
جهنم کوفتی من و چرت و پرت های ذهنم و
تنهایی مسخره و بی ارزشم و
کرختی شاعران و
حضور گند شده ام
حس خوب که نه
هیچ حسی نیست.

مرسی پرستو جان

زندگی غیر این هم خیلی جوره خاصی نیست
از بالا نگاش کنی همش ماهیتش یکیه
اما شکلش متفاوته
زیاد به خوت گیر نده!

کاش میشد از بالا نگاه کرد

baharinbahar 31 شهریور 1392 ساعت 21:51 http://siren3.blogfa.com/

حالا من ماندم و وق وق سگی که افسار گسیخته است
که نااهل شده است ...!
و هی دم میزند از تکراری که حال را در برندارد
که حسی و حالی را در برندارد
آن هم از نوع خوش...

حالا من مانده ام با همین ارثیه ای که یک وجب هم نیست
که نمیتوان غیر از خود حجمی را درونش نگاه داشت !

مرسی

شیوا 31 شهریور 1392 ساعت 21:27 http://sokoteinroozha.blogfa.com

حرفهایی که بقل بقل تلاقی من اند با ...
یعنی من این نوشته رو زندگی میکنم رئا.همین

:)

تلار 31 شهریور 1392 ساعت 18:15 http://man1zan.blogsky.com/

تا زمانی که قلب شما نخواهد، به طور یقین مغزتان هرگز به چیزی باور پیدا نمی‌کند.

(متاسفانه یادم نیست از کیه این جمله!)

اینکه مال کیه مهم نیست، مهم اینه که راجع به خودش هم فقط صادقه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.