ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

خنده های سرسری

نمی دانم کجای این زندگی است که درگیرم می کند برای زنده ماندن. نمی دانم کجای حرف های آدم ها را واقعن باور دارم. اینکه دوست دارم با یک جمله حتی تو را از خودم بیزار کنم، اینکه دوست دارم جایی همه مرا مشغول سیگار کشیدن و لاسیدن و فیگور نیمه سنگین با حوالی لباس های آویزان و موهایی که توی صورتم ریخته ببینند. که منتظر شروع یک تئاتر مزخرف دارم با برگ ها همدردی می کنم و کسی بیاید بنشیند کنارم و بگوید تو جذاب ترین آدم زندگیم هستی که تا به حال دیده ام. یک کسی که ترجیحن خیلی هم زیبا باشد و از جایی بین دوست های قر و اطواری آمده باشد و همه پسر ها هم پر و پاچه اش را دید زده باشند. یا اینکه سر صحبت را با یک نخ سیگار پریمیوم باز کرده باشد، و من به رغم همه وسواس و بدبختی پشت صحنه یک نخ کم شدن خیلی جنتلمن تعارف کنم و کلی حرف های بی سر و ته تحویلش بدهم که فقط موجب خنده های سرسری باشند. خنده هایی که تنها از یک برخورد دفعه اولی ناشی شده اند، نه مفهومی که برایش خودم را به در و دیوار پاشیده باشم. و من خیلی خوشحال باشم برای اینکه هنوز زنده ام با چندرغازی که ته مایه مغزم نگه داشتم برای همین روزهای مبادا. نمی دانم، چرا دوست دارم با همین پاراگراف یک لجن نیمه مترقی شیتان فیتان باشم که فقط به درد خودش می خورد. دلم می خواهد واقف باشم که کسی با دردهای پارانوئیک، با حرف های فلسفی نمی خوابد. کسی از داشته های من بزرگ نمی شود. ولی خیلی ها از نداشتن های من درس می گیرند. از آغوش پلاسیده می فهمند دنیای کرم خوردگی را. اینکه بیاید کنکاشم کند که چرا تمامش نمی کنی، که چرا آدم نمی شوی. که در واقع چرا نمی میری. که در واقع همه این سال ها را با دیوانگی یک توهم ناشی از مرض طی کنی. دست آخر هم می دانی که همه چیز به یک انحراف اخلاقی خیلی فریبنده ختم می شود.


طاسی و ریش فلسفی بیزانس، مترسک و دستمال افسانه ای گلداری که بوی تو را می دهد، و تز هست و نیست کت و شلواری همیشگی ... که بوی ختم شب آخر عشق گرفته بود.