همین طور که تنها بودم. همیشه. و فکر مسخره آدم بودن توی سرم افتاد. همین طور که بیهوده خیال کردم تمام آدمها حرف راست دارند برای خودشان. که من هم می توانم زندگی کنم. یاد بگیرم. از همین حرف های الکی خوش خوشان بشوم توی ذهن آدمها. توی تاپ صورتی دختری که بود غوطه ور بشوم و گردی سینه هایش تحریکم کند. و مثلن زندگی را توی چشم هایش آرام آرام خودکشی کنم تا مرگ دیر یا زود اصلی برسد. اینکه با خودم تکرار کنم با همچین آدم شدنی دیگر پیر نخواهم شد. می دانی. راست یا دروغ. همه این حرف ها رسیده اند به نبودنش. به نیستی مدام فکرهام. درگیر که می شوم. همه حرف هایی که می شوم. همه نوشته هایی که خوب یا بد مال من شده اند فرو می ریزند. انقدر تلخ خواندم و بودم که تو هم مثل فرشته های غمگینی که از تنهاییشان حرف می زدند و می رفتند طلسم شدی. بعضی وقت ها مجاب می شوم برای رقصیدنت شاعری کنم. برای خنده های سر سری تو که می دانستی آخرش ختم به خیر می شود به یک زیرسیگاری و طعم های چروک. همین طور من با من. همین طور تو با تو. انقدر حرف داشتیم برای تنهاییمان که فرصت نگاه کردن نبود. وید می زنی. سیگار می کشم. بستنی می خوری. حرف از کاظمی و نفرت درونی می شود. به کفش هایت خیره می شوی و این شماره با تاخیر. من به خولیو. به دوستانه بودن دیوارها با من. فکر می کنم. به زریر. به نگرانی اش. به حرف های کسی که گله می کرد. به پارگی مداوم جیب شلوارت. به کودکی که آمد. نیاز داشت. و قکر کردم به مون آمور. به آن پیرزنه توی شیشه کافه. نمی دانم از کی آدم بودن را شروع کردم. نمی دانم قبلن چطور بود مگر که مثلن عیب داشت. اصلن دیگر یادم نمی آید. یادم نمی آید چه بر سر تو آوردم. و من. دیشب در خواب تمام نگارخانه های شهر را دیدم. با دیوار های منتهی به مرگ. با رنگ ملایم صورتی و شیری. یاد واره سهراب را دیدم که برای خیرات ژله می داد. دختری برهنه در من بود. و تضاد رنگ ها توی چشمهای تو. توی کتاب های خارجی روی میز. توی نقطه گذاری های بی دلیل. تیغ می کشد در انتهای خیالم افسانه های دور. بدنم مال خودم نیست دیگر. کوری مرده است. تاپ صورتیش را کمی پایین تر می داد. دیشب بیزانتیوم را دیدم. خیره بودم در شیشه مرطوب رو به خاکستری. رو به آبی. و قرمز تیتراژ. آغوش کسی را جستجو می کنم. که آدم بودنم را تصدیق کند. من را تشریح کند. چاقو ها روی پوست حس جالبی دارند. انگار به درد خورده باشند. فردینان می خندید. پرده خانه ام داشت توی باد می رقصید. دلم دی ان ای بلک فیلد می خواست. گمش کرده بودم انگار. اینترنت نداشتم. کافه شلوغ بود. و زنی پایش را گذاشته بود روی صندلی. عاشقش بودم. همین. کاش دوباره همه چیز باز می گشت. به کودکی. که در امتداد آدم ها. گریه می کند. تنها.
تنهایی پر رنگی بود...
پر از رنگ!!
گاهی رنگ ها تسکین من ند
در شیشه ی شب گرفته ی این کافه
در حرف های بی سر و ته این جماعت
من در
تنت
آدم بودن را میشوم...
شیشه ها تاریک
جماعت بی سر و ته و
تنی که فقط سراب است برای من
دست خودت نیست
شاعری نکردن بلدی؟
من شاعر نیستم
در گیجی احساس ها،کاش دوباره همه چیز باز می گشت...
کاش!
باز گشته هایم را هم دوست ندارم
آغوش کسی را جستجو می کنم. که آدم بودنم را تصدیق کند. من را تشریح کند. ...
چقد خوب نوشتی...
فوق العاده
چقدر خوب خوندی ... مرسی
چه هذیان هایی که در دلم نماند
تو بازگشتی با آغوش باز تا آدم بودنم را تصدیق کنی، کردی
و من باز در دلم ماند هذیان هایم
زمان گذشت
سه گانه در کشیدم و در باد Mick Moss گوش کردم
همان شبی که تو ...
تو بازگشتی و من باز هذیان هایم در دلم ماند
و بازهم در آغوشت Mick Moss گوش دادم
از صدای Mick Moss بیزارم از تمام آهنگ هایی که تورا در آغوش دیگری یادم می اندازد
و من چه هذیان هایی در دلم نماند زمانی که سه گانه درد می کشیدم و در باد زنی با موی سفید در من جان می داد
خیلی خوب تر از من حتی
با احترام دعوتی رفیق
مرسی
رئا ..
یادم نمی رود ادم ها چ کردند ..
اما فکر میکنم همه ی آدمها یادشان میرود ..
من که هنوز زنده ام. من که هنوز یادم هست
جه قد خوبه آدمایی وجود دارن کنارت که وقتی حرف میزنن با تموم استخونات حس میکنیش. سرماوگرمای دفن شده تو سکوت و حتی تظاهرهاشون. یه حس قشنگی تو من بوجود آورد وصورتی های رفته سراغ شیری حال وهوامو عوض کرد. دیوارهای ختم شده به مرگ.میدونی رئا فهمیدمش.حسش کردم.
ممنونم که خوندی که فهمیدی که حس کردی
این بزرگ ترین لطف آدم هاست برای من
من یک رئا می شناختم که وب داشت وبش را بسته بود مدتی...شما همان رئا هستید؟کلماتش هم شبیه شما بود مثل نواز شدن صورت با حریری که دارد می گذرد...
یادم هست، رئا ...
شما لطف دارین. مجبور بودم ببندم. چقدر دلم می خواست همین طور فارسی بنویسمش، اگر سرچ لعنتی نبود
دیوارها، تنها دوستان من شده اند این روزها .
عادت خوبی است
دیوارها بیشتر فهمیده می شوند
که در امتداد آدمها گریه میکند...
باز هم خودت بستیش! هیچچی نمیشه گفت!
شاید همین یک کار را بلد باشم
با این حال حرف هست
ادامه دارد هر چیزی تا به قدر کفایتش
تا سر حد مرگ
نمی دونم چرا متنت منو یاد فیلم فریاد مورچه های مخملباف انداخت/ در جستجوی مرد کامل.....
فردینان سلین دیوانه/ اینجا هم می خندید/ چ خوب...
می دونی با تمام ارادت و علاقه شعور سینمایی من مثل انتگرال یک طول موج کامل سینوسی می مونه، ولی با این حال خب لابد فیلم ارزشمندی بوده دیگه. مرسی پوریا
سلام
مطلبتون جالب بود
تشکر
موفق باشید
خیلی ممنون از حسن توجه شما