جایی، خلقتم را می گذارم برای فروش. جایی که دیگر نه صدایی، نه هوسی و نه غریزه ای از خاطراتم باقی نمانده باشد. جایی شبیه حالا، که اندوه های رقت انگیز را توی اتاقی چند در چند خلاصه می کنم. و فکر می کنم به انتهای یک مسیر تکراری و اشتباهی. به صدای ثانیه ها که توی گوشم برخورد مداوم هستی است با من. قفل شده ام. توی موسیقی فیلم. توی صحنه های مداوم آبی ت. توی چشمانت. می دانی، بی پرده شاید بنویسم که عاشقت شدم زن توی ال ای دی. عاشق سیاهی های مات. عاشق لاکی استرایک قرمز. و تمام زندگیم، توی مدتی کوتاه، می شود برخورد نگاه تو با حقیقتم. به فضای خلا بعد از این هم خوب فکر کرده ام. که خاطراتم را مردود کنم. به زندگی شرطی عادت کنم. به اینکه دیگر پرنده ای را دوست نخواهم داشت حتی. و دوباره توی نگاهت مرور کنم، خودم را، بی زیاد و کم. همین که عاشق گوژپشتی شوم که تکیه داده بر تیر چراغ برق. بروم توی نوادا با تمام وجودم از ساز دهنی بنویسم. و به دستان تو فکر کنم، وقتی که قرص ها را مشت مشت بلعید و نتوانست تمامش کند. به جایی که خلقتم را بگذارم برای فروش. با پولش می شود هزار هزار لاکی استرایک قرمز خرید. و آهنگ های تکراری. و سکانس های تکراری، که خشک شوم گوشه تصویر مبلمان مشکی خانه ام. که دیگر از سر تقصیر کسی فنا نشوم. دیگر صدایی توی گوشم مدام تکرار نشود که باورم کن ... باورم کن ... حالا، به هر لحظه ای که تو می خواهی قسم. که من به اتفاق گوشه دنیایی دلخوشم که من باشم و کیشلوفسکی و لاکی.
راستشو بگم؟ چرا قمپز در کنم!! خیلی از نوشته هاتون سر در نمیارم!!!
:)
حالا که همه ی نقدها سیلی شده اند،زندگی اقساطی نباید چیز چندان بدی هم باشد،دستکم باید از حلوای نسیه بهتر باشد..
بهتر ... بهتر ... خنده بر سیلی ها
خواستی یادآوری کنی همان لبخند الکی را :)
به قصه های الکی
رئای عزیز منتظر نقد ارزشمندت هستم درشبه داستانم
مرسی شیوا
بله..
بله ...
که باید کیشلوسکی تا ابد زنده می بود.. تا بتوانیم تا ابد با سکانس هایش هر روزمان را نو زندگی کنیم.
بحث، بحث ابدیتی است که روزهایمان را مبدل می کند به نو نشدن
با چه می سنجی خوب تمام شدن را ؟
باور کن با خواندن دو واژه از من
و لمس سوزش چشم
نمی توانی درک کنی من را
باور کن ارواح پارانویید !
نه فهمیدم
نه درک کردم
با کلماتم خواستم نشان بدهم خنده های سرسری را
تجزیه می شوی که هست باشی . دلخوشی به بودن هایت که هیچش پیدا نیست ...
...
من که هیچی نفهمیدم از نوشته تون
فقط بازی با کلمه ها
یه جور انگار بخوای واژه ها رو بهم کوک بزنی
کلمه ها رو بدوزی...
خدا رو شکر :)
من نیز دلخوشم به همین دست اتفاقهای گوشه ای از دنیا...
:) دنیای ما اینجا
دنیای تو اونجا
لاکیهایی با رنگ لاکی که وقتی توی نور زیر چراغ برق قرمزی که کوچه را قرمز می کند: مناسب برای ظهور! ظهور تصویر مبلمان مشکی. مشکی سیر سیری شش هفت هزار تومان از قرار بیست نخ سیگارت فیلتردار! پوف. پوف می کنی توی نور چراغ برق! برق برق تا: بیست تا! برق برق تا: دود تا! برق برق تا: قرمز تا. الو؟ آقای کیشلوفسکی؟ نه، دیگر زمونه اوفسکیها و اوفها تموم شده...
زمونه چی هست؟ برق برق دود چراغ ظهور مبل مشکی سیر سیری ... پوف ... خسته ام ... از همه چیز، از همه حرف های خودم همه حرف های بقیه ... بحث فلسفی محمد و ایمان. من، تو، ... دلخوشم به شعرهای نیمه ابری هنری فلسفی بهرام ... و همین خنده های کامنتاتیو.
ده فرمان کیشلوفسکی و یک نخ سیگار و فکر کردن ب هچ/....
حالا برای هر کسی می تواند احساس دیگری باشد
همه ما خلقتمان را پیش فروش کرده ایم گویا...
:)
دوست دارم روزهای زندگیم را بفروشم و به جایشان بادبادک بخرم وبه رقصشان درهوا بخندم تا تلخیش یادم برود. رئای عزیز این زندگی حتی بافروختن مالکیتش عوض نمی شود.
که تو هم باشی...
حتی با فروختن
بادبادک هم که بخری
آخرش تویی
اصالت به جمله کشیدن احساسم
خیلی است تورا خواندن خیلی است برای من
به جمله کشیدن احساس تو
برایم معجزه است
اقساطی زندگی می کنیم و قسطی می میریم.
:)
باید به قیمت تمام شده بفروشیش تا ضرر نکرده باشی.
قیمت تمام شده اش تحت اختیار کسی نیست
کجا میخرن این خلقت ِ بی خیر مارو ؟
منم میفروشم ..
:)
که من باشم و کیشلوفسکی و لاکی...
مرسی
زندگی من خلاصه می شود در سکانسی بی صدا ...
خودم را هم اگرچه بکشم از فریادها
باز مخاطب خیره می شود به اشیا به من به نگاهم
به لاکی که سرخ کرده است این نگاه را!
آه که اگر من فریاد هم بزنم
باز روی مبلت لم داده ای و
تنها دل خوش کرده ای به انسدام نگاه من!
دل خوش کرده ای به خلقتی
که اکنون برای فروش هم نمیتوان گذاشت
من تمام زندگی ام را پشت
سکانسی بی صدا جا گذاشته ام !
=====
نمی توان خندید ... اما می توان پشت لبخند پنهان ماند!
نمی دانم با این تقابل چه می توان کرد
شاید زمان
شاید بستری از انزوای دیگری
نمی دانم زمان تو از ساعت ما کی رد خواهد شد
آزارم می دهد ، بی ثباتیه خودم ، فکرهای اسبق
این که تکرار می شوم پشت یک میز که تازه از ممنوعیت درآمده است
گیج می شوم توی یک ربع از فیلمی که یکی از شخصیت هایش چگونه خود سوزی می کند، چگونه خودش را در یک جمع به آتش می کشد
تناقض پیدا کرده ام با خودم ، با خودم ، باخودم
.
رئا تو که می نویسی من احساس اصالت می کنم
نمی دانم چرا
آبی ملعون عشق هم تکرار می شود.
زندگی هم
این احساس اصالت از خود توست، و گرنه نه من، نه هیچ کس واقعیت تو را انتشار نمی دهند