شاید دیگر وقتی نباشد از نگاه پیچیده تو بگویم که شبی ابری را، توی آتشی که زبانه گرفته بود برایم روشن کرد. شاید دیگر فرصتی پیش نیاید بیایم بنویسم که من ... که این کسی که تو در خاطرت بود، دارد می میرد. دارد از تنهاییش. دارد از احساس تهی بودن و گذشتن از یک خاطره تاریک و پر از سایه و دیوار می گذرد. دارد خیال می کند بودنش را، که مثل سایه های دیگری که گذشته اند، از کنار تمام اتفاق های دیگر می گذرد. شاید دوباره نیاید روزی که دست هایمان را توی هم می گرفتیم و تو از ه. ا. سایه می خواندی برام. من بی توجه به کلمه ها، فقط صدای تو را می شنیدم و می توانستم تا ابد برای تنهایی سر سریت گریه کنم. شاید دیگر تقویم از ساعت های من گذشته است. و حالا دیگر نمی خواهم فکر کنم به تقارن هستی. به تواضع یک شاگرد به استاد هایش. به وزن و عروض. حالا دیگر آمدم از چیز دیگری برایت بنویسم. خداحافظ ... ای نقطه گذاری های پی در پی. ای چشم های گره خورده توی آتش. حالا می خواهم برایت بگویم که خیلی وقت است، افتاده توی سرم که اتفاق من هم گذشتنی است. دیگر از ... معراج و بام و آینه نمی ترسم.
بنویس رئا..
بنویس..
تمام شدم بین این کلمات بس ک هق زدم..
می نویسم. انقدری که فراموش شم
دوباره خواندمت رفیق ترسی عجیب دارد در خود نبودن ،نماندن برای کسی که دوستش داری که دوستت دارد.
ترس ها،
جای دیگری هستند
همان که خود گفتی :
جایی به هیچ رسیده تمام حقایقم !
این یعنی انهدام ...
این یعنی تکرار ...
پس خورده نگیر به واژه های تکراری!
+++++
نمی دانم ٬ من اینجایم ٬ همین را می دانم و بس ٬ و اینکه این هنوز من نیستم ٬ همین است و باید با آن ساخت . هیچ جا نه تنی هست ٬ نه راهی برای مردن .
نه راهی برای مــــــــــــــردن :|
| ساموئل بکت - متن هایی برای هیچ |
شاید این تکرار را باور کنم
شاید دیگر تقویم از ساعتهای من گذشته است...
چقدر این جمله به دلم نشست..
قلمت پایدار..
مرسی نرگس
یک جایی باید این ترس بریزد.. یک جایی باید دلت بلرزد و فرو بریزد و تمام شود. آنجا.. درست نقطه ی پایانی است که رو به آغاز می رود.
بلرزد ... فرو بریزد از که از کجا ... دلم به هیچ آخری هم خوش نیست
حالا چندبار دیگر هم که بخوانمش این اشک های ِ گستاخ همین طور بی اراده می آیند..
اشک ها،
تمام این گرفتگی ها
برای قلبی است که روشنی دارد هنوز
خداحافظ ... ای نقطه گذاری های پی در پی. ای چشم های گره خورده توی آتش.
حس عجیبی توی نوشته ات هست امیدوارم درست درک کرده باشم و اگه درست فهمیده باشم سرسری نیست واقعیتش. نترسیدنها نقطه ی قشنگیست.
حس عجیب، توی نگاه توست
هر دفعه که میام نوشته تون رو چند باره میخونم...
اینو خیلی دوس دارم :((
لطف داری تو
جای ما را ... فراموشی می گیرد
دقیقا! :(
شما دقیقا میفهمی آدم چی میخواد بگه :(
من خیلی هنر کنم بفهمم خودم چی می خوام بگم
دست ما در پی چیزی میگشت...
چیزی که همیشه سر در گم لحظه های ماست
هوای همیشهی اینجا حتا شبیه رفتنست
باید مدام پیدات کنم از میان تاریکیها
هوای خالی احساسم ...
وای چقد دلهره داشت
-می ترسم از ثانیه به ثانیه ی واژهات و جان می دهم در لابه لای سطر ها
دلهره که خوب نیست
ولی از بیان ارتباطت با نوشته م ممنونم
شاید دیگر وقتی نباشد تا از زندگی بدون واهمه لذت ببرم.
زندگی بدون واهمه شاید چیز دیگری ست
هوا همان هوای همیشه
زمان اما عبور میکند
بی من...
بی آن که بدانی...
کاش میشد فکر کرد به زمان نامتقارن
میدانم از این نوشته تا عکس پروفایل خیلی فاصله ست اما من حرف هات را با ترس نداشته ی عکس این گوشه خواندم .
این ترس نیست
نوعی برخورد لمپن است با تفنگ ها
جوری که احمق ها همیشه جالبند
مثل لوید
هوا ، همان هواست
فقط این منم که هوایی می شوم در هوای نبودنت !
لعنت به ...
گاهی اوقات چه خوبه رسیدن به یه نوشته خوب
شبیه یکی دیگر از کامنتم بود
هوای همان هوای لعنتی انکار
گاهی وقتا باید نبود
گاهی وقتا باید رفت...
جای ما را ... فراموشی می گیرد
وقتمان تمام شد
سر ساعتی که همه پیاده شدند و در هوای باران زده ی مسخره ای شروع کردند به رقصیدن
به خودم قول داده بودم در باد نرقصم
وبه چرت و پرت هایم بها بدم
حالا که توی چشم هایت نگاه می کنم مثل یک آدم از کار افتاده لمس می شوم و همه چیز یادم می رود
بدبختم می کند تنهاییه بدون تو بدبختم می کند
چقدر قشنگ بود
چقدر بعضی کامنت ها حتی از پست ها هم زیباتر ند
ترس پشت یک امتداد تمام شده...
ابرهایش فقط کمی فرق می کند...
هوا همان هواست!!
همه حرف هام توی سه خط کوتاه بود کامنتت
ناچار یک روز می رسی ب خداحافظ . هر چند داغ شود روی دل ات ...
من از داغ ها شکل می گیرم
هی هی.. من دارم گریه می کنم.. این حرف های من.. این حرف های لعنتی!
دلی که نگیرد
شبیه افساری ست بر سکوت اسب
از خودت عبور کرده باشی انگار ..
از زمان و زمین هم
هوای رفتن اگر داشته باشی که داری،رفتن همیشه غم دارد...
تا به حال
هیچ گاه
به تمام شدن اتفاق خودم فکر نکرده بودم
چقدر درد را یک جا جمع کردی اینجا/ دیگر از هیچ چیز نمی ترسم...
مرسی ازت پوریا
که هستی