ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

زندگی اقساطی

جایی، خلقتم را می گذارم برای فروش. جایی که دیگر نه صدایی، نه هوسی و نه غریزه ای از خاطراتم باقی نمانده باشد. جایی شبیه حالا، که اندوه های رقت انگیز را توی اتاقی چند در چند خلاصه می کنم. و فکر می کنم به انتهای یک مسیر تکراری و اشتباهی. به صدای ثانیه ها که توی گوشم برخورد مداوم هستی است با من. قفل شده ام. توی موسیقی فیلم. توی صحنه های مداوم آبی ت. توی چشمانت. می دانی، بی پرده شاید بنویسم که عاشقت شدم زن توی ال ای دی. عاشق سیاهی های مات. عاشق لاکی استرایک قرمز. و تمام زندگیم، توی مدتی کوتاه، می شود برخورد نگاه تو با حقیقتم. به فضای خلا بعد از این هم خوب فکر کرده ام. که خاطراتم را مردود کنم. به زندگی شرطی عادت کنم. به اینکه دیگر پرنده ای را دوست نخواهم داشت حتی. و دوباره توی نگاهت مرور کنم، خودم را، بی زیاد و کم. همین که عاشق گوژپشتی شوم که تکیه داده بر تیر چراغ برق. بروم توی نوادا با تمام وجودم از ساز دهنی بنویسم. و به دستان تو فکر کنم، وقتی که قرص ها را مشت مشت بلعید و نتوانست تمامش کند. به جایی که خلقتم را بگذارم برای فروش. با پولش می شود هزار هزار لاکی استرایک قرمز خرید. و آهنگ های تکراری. و سکانس های تکراری، که خشک شوم گوشه تصویر مبلمان مشکی خانه ام. که دیگر از سر تقصیر کسی فنا نشوم. دیگر صدایی توی گوشم مدام تکرار نشود که باورم کن ... باورم کن ... حالا، به هر لحظه ای که تو می خواهی قسم. که من به اتفاق گوشه دنیایی دلخوشم که من باشم و کیشلوفسکی و لاکی.

هوای همیشه

شاید دیگر وقتی نباشد از نگاه پیچیده تو بگویم که شبی ابری را، توی آتشی که زبانه گرفته بود برایم روشن کرد. شاید دیگر فرصتی پیش نیاید بیایم بنویسم که من ... که این کسی که تو در خاطرت بود، دارد می میرد. دارد از تنهاییش. دارد از احساس تهی بودن و گذشتن از یک خاطره تاریک و پر از سایه و دیوار می گذرد. دارد خیال می کند بودنش را، که مثل سایه های دیگری که گذشته اند، از کنار تمام اتفاق های دیگر می گذرد. شاید دوباره نیاید روزی که دست هایمان را توی هم می گرفتیم و تو از ه. ا. سایه می خواندی برام. من بی توجه به کلمه ها، فقط صدای تو را می شنیدم و می توانستم تا ابد برای تنهایی سر سریت گریه کنم. شاید دیگر تقویم از ساعت های من گذشته است. و حالا دیگر نمی خواهم فکر کنم به تقارن هستی. به تواضع یک شاگرد به استاد هایش. به وزن و عروض. حالا دیگر آمدم از چیز دیگری برایت بنویسم. خداحافظ ... ای نقطه گذاری های پی در پی. ای چشم های گره خورده توی آتش. حالا می خواهم برایت بگویم که خیلی وقت است، افتاده توی سرم که اتفاق من هم گذشتنی است. دیگر از ... معراج و بام و آینه نمی ترسم.

سولو الکترونیک

همین طور که تنها بودم. همیشه. و فکر مسخره آدم بودن توی سرم افتاد. همین طور که بیهوده خیال کردم تمام آدمها حرف راست دارند برای خودشان. که من هم می توانم زندگی کنم. یاد بگیرم. از همین حرف های الکی خوش خوشان بشوم توی ذهن آدمها. توی تاپ صورتی دختری که بود غوطه ور بشوم و گردی سینه هایش تحریکم کند. و مثلن زندگی را توی چشم هایش آرام آرام خودکشی کنم تا مرگ دیر یا زود اصلی برسد. اینکه با خودم تکرار کنم با همچین آدم شدنی دیگر پیر نخواهم شد. می دانی. راست یا دروغ. همه این حرف ها رسیده اند به نبودنش. به نیستی مدام فکرهام. درگیر که می شوم. همه حرف هایی که می شوم. همه نوشته هایی که خوب یا بد مال من شده اند فرو می ریزند. انقدر تلخ خواندم و بودم که تو هم مثل فرشته های غمگینی که از تنهاییشان حرف می زدند و می رفتند طلسم شدی. بعضی وقت ها مجاب می شوم برای رقصیدنت شاعری کنم. برای خنده های سر سری تو که می دانستی آخرش ختم به خیر می شود به یک زیرسیگاری و طعم های چروک. همین طور من با من. همین طور تو با تو. انقدر حرف داشتیم برای تنهاییمان که فرصت نگاه کردن نبود. وید می زنی. سیگار می کشم. بستنی می خوری. حرف از کاظمی و نفرت درونی می شود. به کفش هایت خیره می شوی و این شماره با تاخیر. من به خولیو. به دوستانه بودن دیوارها با من. فکر می کنم. به زریر. به نگرانی اش. به حرف های کسی که گله می کرد. به پارگی مداوم جیب شلوارت. به کودکی که آمد. نیاز داشت. و قکر کردم به مون آمور. به آن پیرزنه توی شیشه کافه. نمی دانم از کی آدم بودن را شروع کردم. نمی دانم قبلن چطور بود مگر که مثلن عیب داشت. اصلن دیگر یادم نمی آید. یادم نمی آید چه بر سر تو آوردم. و من. دیشب در خواب تمام نگارخانه های شهر را دیدم. با دیوار های منتهی به مرگ. با رنگ ملایم صورتی و شیری. یاد واره سهراب را دیدم که برای خیرات ژله می داد. دختری برهنه در من بود. و تضاد رنگ ها توی چشمهای تو. توی کتاب های خارجی روی میز. توی نقطه گذاری های بی دلیل. تیغ می کشد در انتهای خیالم افسانه های دور. بدنم مال خودم نیست دیگر. کوری مرده است. تاپ صورتیش را کمی پایین تر می داد. دیشب بیزانتیوم را دیدم. خیره بودم در شیشه مرطوب رو به خاکستری. رو به آبی. و قرمز تیتراژ. آغوش کسی را جستجو می کنم. که آدم بودنم را تصدیق کند. من را تشریح کند. چاقو ها روی پوست حس جالبی دارند. انگار به درد خورده باشند. فردینان می خندید. پرده خانه ام داشت توی باد می رقصید. دلم دی ان ای بلک فیلد می خواست. گمش کرده بودم انگار. اینترنت نداشتم. کافه شلوغ بود. و زنی پایش را گذاشته بود روی صندلی. عاشقش بودم. همین. کاش دوباره همه چیز باز می گشت. به کودکی. که در امتداد آدم ها. گریه می کند. تنها.

سونات و هیچ عقل دیگری

چشم هات، قدر لحظه های بی فهمی من ... اندازه واقعیم وقتی که می گیرد، وقتی که هوایی نیست، 
جز اکسید تیمارستان سایه هام؛ وقتی تمام من می شوی توی کتاب هام


خنده های سرسری

نمی دانم کجای این زندگی است که درگیرم می کند برای زنده ماندن. نمی دانم کجای حرف های آدم ها را واقعن باور دارم. اینکه دوست دارم با یک جمله حتی تو را از خودم بیزار کنم، اینکه دوست دارم جایی همه مرا مشغول سیگار کشیدن و لاسیدن و فیگور نیمه سنگین با حوالی لباس های آویزان و موهایی که توی صورتم ریخته ببینند. که منتظر شروع یک تئاتر مزخرف دارم با برگ ها همدردی می کنم و کسی بیاید بنشیند کنارم و بگوید تو جذاب ترین آدم زندگیم هستی که تا به حال دیده ام. یک کسی که ترجیحن خیلی هم زیبا باشد و از جایی بین دوست های قر و اطواری آمده باشد و همه پسر ها هم پر و پاچه اش را دید زده باشند. یا اینکه سر صحبت را با یک نخ سیگار پریمیوم باز کرده باشد، و من به رغم همه وسواس و بدبختی پشت صحنه یک نخ کم شدن خیلی جنتلمن تعارف کنم و کلی حرف های بی سر و ته تحویلش بدهم که فقط موجب خنده های سرسری باشند. خنده هایی که تنها از یک برخورد دفعه اولی ناشی شده اند، نه مفهومی که برایش خودم را به در و دیوار پاشیده باشم. و من خیلی خوشحال باشم برای اینکه هنوز زنده ام با چندرغازی که ته مایه مغزم نگه داشتم برای همین روزهای مبادا. نمی دانم، چرا دوست دارم با همین پاراگراف یک لجن نیمه مترقی شیتان فیتان باشم که فقط به درد خودش می خورد. دلم می خواهد واقف باشم که کسی با دردهای پارانوئیک، با حرف های فلسفی نمی خوابد. کسی از داشته های من بزرگ نمی شود. ولی خیلی ها از نداشتن های من درس می گیرند. از آغوش پلاسیده می فهمند دنیای کرم خوردگی را. اینکه بیاید کنکاشم کند که چرا تمامش نمی کنی، که چرا آدم نمی شوی. که در واقع چرا نمی میری. که در واقع همه این سال ها را با دیوانگی یک توهم ناشی از مرض طی کنی. دست آخر هم می دانی که همه چیز به یک انحراف اخلاقی خیلی فریبنده ختم می شود.


طاسی و ریش فلسفی بیزانس، مترسک و دستمال افسانه ای گلداری که بوی تو را می دهد، و تز هست و نیست کت و شلواری همیشگی ... که بوی ختم شب آخر عشق گرفته بود.

یک مسخره چندش آور

همه چیز حال مان خوب است. همه واژه های سیرتی رنگی که از زبانمان فهم می شود. همه حرف های یک قصیده با خودش. یک داستان موزون است من با من. من با تمام دیالوگ های خصوصی یک افسر بی گردن. یک قهرمان جنگی که هرگز وجود نداشته است. یک نیمه بازاری تلف شده لای کارتن های انبوه انباری. یک آل پاچینوی موازی با طعم هروئین. همه فیلم های خیالی که هرگز ساخته نشدند. همه انتر بازی ها، مسخره بازی ها، همه کودکی که وجودش را از دست داده بدون هیچ کیکی تا آخر پانزده سالگی. و تنفر بی دریغ از شیرینی. و تلخی مدام سیگار برگ و بتهوون روی نفس ها. و صندلی های چروک یک دیوانه خانه مجسم از سایه ها و اشیا. همه دروغ ها، نقش ها، بداهه ها. انقدری که مجال تنهایی نمی دهد. انقدر سایه که هیچ گاه فکر نکنی اسیر شده ای. 


حالا، غروب که می زند بر شیشه های خالی خانه، که آرام آرام از کنار تمام لکه های مات روی شیشه می ریزد توی انزوای سرخ رنگ زمین و فرش خالی ... حالا دیگر داستان دیگری است. واقعه سنگین چای زود گذر، سگ مستی بی ثمر. و گریه های تلخی که هیچ وقت آل پاچینو ندید. دود توی آتش می چرخد. سیب زمینی های مانده توی حلبی. و سکه های عاصی که فکر می کنند خوشبختت خواهند کرد. حالا سیب نیمه خورده توی دستانت مرا یاد فراموشی می اندازد. حالا دنده جا نخورده صدای پای خداست توی سرم که آرام گرفته گوشه چشم های مجسمه روی میز. صدای باد می پیچد روی پرده ها. نویز سنگین و قطعه قطعه های هات برد توی چشم هام. صدای پارانوییک مردی که در خانه کناری می خندد. و دلت می گیرد از بیسکوئیت، از قهوه و همه سیگارهای کلفت کوبایی. از راهروی تاریک صدای ابرها می آید. انقدر نزدیک پرواز می کنند که نفس نفس زدنشان را خوب توی خاطره می فهمی. صدای بوق ممتد و هیچ ... یک هیچ پر از راز توی نقش کاناپه و آدمی که دیگر مرده است. با دست های باز. با چشم های سفید. و روتختی بوی مرده می دهد. و بتهوون ... 


چشم هام، دست هام، لب هام، ... فقط برای بغض و فراموشی خوب کار می کنند   

افلاطونیسم غار مداری

خب ... می دانم که توی این غار، عاجزیم به همین زنجیرهایی که دست و پایمان را بسته اند. می دانم به همین سایه ها دلخوشیم. می دانم که بارها از هر کسی پرسیده ام که این زنجیر شکسته بغلی جریانش چیست و ندایی همیشه توی سرم بوده که می گوید این یک بی شعور فراری بوده که رفته دنبال آزادی. دنبال آگاهی. می دانم که حالا دیگر توی قرن حاضرمان خیلی چیزها از زمان آن فلاسفه تغییر کرده اند. حالا که جای سایه برایمان با پرژکتور فیلم های پورن پخش می کنند. که دیگر عادتمان داده اند به ایده ائولوژی برهنگی. که یکی از زیباترین و با درایت ترین جمله های حالا بشود « جواب س ک س است » از وودی آلن. حالا دیگر حتی بستنی هم کودکی را خر نمی کند. حالا گداها هم تخصصی تر رفتار می کنند. خب ... همیشه خودمان بوده ایم که این دایره تسلیم را برای نوازش بیماری واگیردارمان تجویز کرده ایم. بیماری لاعلاجی که حالا بعد از هزاران سال از توی همان روش های درمانگری افلاطون، از توی همان دنیای آگاهی سر بر زمین فرود آورد. همان ریشه هایی که سوال شد. بعد شد تحقیق، بعد مباحثه، بعد درگیری بالا گرفت و شد افیون ملت ها. اول و آخر هم چوبش توی سر ماست. که همیشه از همه طرف رانده شویم و کار و زندگیمان بشود عجز و بدبختی و توبه در بک گراند کارآفرینی و نشاط ... ریدی! آخر شب هم حسرت و خماری و مدام فکر کردن به اینکه بقیه چقدر از ما مقرب ترند به درگاه آگاهی. بدبختی همین زندگی خجسته است، باور کن. آن جایی است که آن بیشعور دنبال آزادی و آگاهی، روزی برگردد و خیلی دنیا دیده و رها شده از تعلق زنجیرهای تسلیم توی چشمانمان زل بزند که « وای چقدر ما نفهم آفریده شده بودیم » خب ای انسان وارسته گاگول، بدیهی است که برمی گردیم دست جمعی توی همان چشمانت و طبق رویه سابق خودمان، که همان نفهمی باشد، می گوییم زاییدی! اصلن همین است که مدیران لایق جهان هیچ وقت نگران یک بیشعور فراری نمی شوند.