مرا احتمالن از جایی نزدیک نوادا لای خار پشته های دره ای ناشناخته آورده اند. احتمالن بند نافم را هم نزدیک یکی از قبایل بدبخت بیچاره سرخپوستی نزدیک یکی از چادر های متروک ترش انداخته اند. اینکه چرا را نمی دانم. اما احساس می کنم این طوری راحت تر است. بعد ها در براندازی نظامی تمام بدوی ها احتمالن توی موشکی انداخته اند و خیلی آزمایشی برای تخمین طول پرتاب، بر روی خاکی نزولم داده اند که می گویند قدمتش می رسد به خیلی وقت های پیش، آن زمانی که خشایار شاه خیلی متعجب داشت به دو تکه سنگ نگاه می کرد که آتش کشف شد. من احتمالن همان موقع هم داشتم از شگفتی تداخل تاریخی همه این رویداد ها می خندیدم که یک چیزی می گوید بنگ و آخ ... دستت رو بکش فلانی.
خلاصه که آقایی گفت ما همه افتخارمان همین یک وجب خاک است که توش داریوش بود و رستم و این ها هم اتفاقن بوده اند. حتی بعدها محمود فضانورد هم خیلی قبل تر از آن بیشعور مستکبر ماه را افتتاح کرده بود. ما مائو مائو را هم فتح کردیم و خلاصه حالا پس از چندین قرن از زمان های خیلی بعد تر شده ایم این. همه این ها را از آن جهت گفتم که دنیا اتفاق تازه ای نیست. همه بنی بشرش به این سرنوشت ها یکجوری گره خورده اند. یک جوری شده ایم اثبات نظریه پروانه ای که یکی این ور گوزید، آن ور همه نفتمان را خام خام تحریم کردند.
اصلن گور بابای اتفاق. ما آخر آزادی شر و ور مجهول، آخر تناقض شهروندان موجه در پناه اسلام پست مدرن، سنت یه وری، لائیک مذهبی، اصلن یک وضعی ... خلاصه این که همه اتفاق ها مال سرنوشت کمدی ماست. حالا هم هر چه سر ما می آید کاملن و به طرز فوق العاده رندوم، از آن خودمان است. همین.
انکار می کنی حالا بودنم را، که من همیشه بوده ام. لای خالی انگشتان تو هنوز، زخمی دارد می سوزاند، هنوز افتاده ای توی انعکاس قاب خالی که من بودم. که از دیوار ها آویزان بوده ام. که نخ های پیچ در پیچ خودت خوب یادت هست. انکار می کنی مرا، به اندازه بستری که تو را کم داشت. به اندازه تردیدی که توی آینه ها بود. که من همیشه بوده ام. توی چهارشنبه ای بی دلیل. توی حرفی که تو را سپرد به انزوای افکار تسلیم شده ات. تو هنوز ... سال ها با تنهایی خودت فاصله داری. بدان. سکوت تو اکتسابی نیست. رد شدنت مال حالای تو نیست. و آینه ها همه می دانند سوز مداوم نداشته هایشان را. من غرق بوده ام. تو غروب ...
جایی میان احساس دو خواستن مجهول، پیرمردی نشسته است. جایی که حرف های مرا وداع « آدمها، کریه اند » از آنم کرد. جایی که ما گرگ بودیم و شما دخترکان آفتاب. که می تابید، که مقدسید. جایی که تمام زشتی ها از آن دیگران، تمام خاص بودن ها، تمام مستثنی ها تو و نوادگان خودت. تو و دوست پسر فوق العاده ات. من و ... این همه من از آن تو باد، این همه گرگ، نام دیگر عشیره من. نام دیگر وطنم هرزگی است. جایی که توش دلقکی مسموم عاشق است. تمام حرف های من قدیمی است. تمام قذیسان من مرده اند. تمام سرنوشت من آواز سونات نور ماه بود. که سردی و رخوتم را تکثیر کرده بود. که آواره می دیدی توی چشم هات. که من می شدم حکاکی قدیمی و دوست داشتنی زمان سرخپوست ها. من و عشیره ام سالها پیش جایی نزدیک حکومت سزار مرده ایم. خاک خورده ایم. یا جایی نزدیک نوادا. آدمها بی نظیرند، آدمها خوبند ... تو و همه آن هایی که تو بودی، دولت برگزیده اید. پیرمرد لبخند می زند، پیرمرد حکم می کند، او برازنده است، لایق است ... هوی ... تمام عقده های شما، با شما. من خالی شدن را خوب یاد گرفته ام. هر روزی که از بودنم می گذرد. هر روزی که چشم هام بیشتر بسته می شود. هر روزی که بیشتر از بودن چشیده ام ... جایی که حرف های مرا، وداع از آنم کرد.
به تلخی شب گردی که می رود خیابان های تنهایی را، به صدایی که از هیچ کجا شنیده نمی شود. و دست های بی نقش تو بر تمام من. بر تمام این شهر بی سپر، که خیال می کند حرف ها را جایی توی قبرهای مدام انسداد ... من به تباهی ستاره ها ایمان دارم. به تباهی این لحظه بی زمان ... من را به فلسفه رد شدنت لعنت باد
گفته بودی از دردهای ناتمام تنت ... دردهای ناتمام تنم. حالا که هیچ تصویری از انتهای این قصه های ناپیدا روی تسکین صدای رختخوابت نیست. حالا که همه به خواب رفته اند و زنی پیجیده در لباس ناگوار شبش اقامه سر داده است. حالا که طلسم ها و ورد ها را می شود از هر کجای شهر من شنید. از هوای ناشی اتاق های فاخر و سنگین شبانه ها و از لای توده های دودها که می گردند بر سر الهیات ناب پارسایی و زهد. حالا که صدای ابرها گرفته است. که تاریکند و نمور، این تنهایی ها، این باورها و این انکارها. حالا که دلم همرنگ تو شده است. که فریاد می خواهد اما ناشنیدنی، که هبوط می خواهد اما ناستودنی. گفته بودم از قصه های ناب درونت ای افسانه پاک، ای شعر ناتمام من. ای مخلوط دردهایی که هرگز نچشیده ای. تو که سنگ بوده ای و غمبار. تو که حرف بوده ای اما فقط کلمه های کلیشه ای. تو که زخم های ناخورده ای بر آستین تنم. حالا صدا بزن مرا. حالا که قلب من از دیوارها گذشته است. بکش واژه های درد را بر زمین سنگ زیر پات. حالا و قصه ها، حالا و اسب های سفید. چقدر تنهایی ات دوست داشتنی بود اگر می شنیدی واژه ها را. نه آنهایی که همه بلدند، نه آنهایی که بی صبرانه و لجوج می ریزند. واژه هایی را بخوان که هرگز زاده نشدند. هرگز خوانده نشدند. حالا و ادای مرگ، حالا و اقامه نیاز. ای اشهد ان مرگ، اشهد ان سکوت ... دلم زندگی دوگانه می خواهد. انقدر که برایت وقت باشد. انقدری که برایم قصه بخوانی. کاش ... قصه برده ها می شدی برای من، قصه سیاه ها و مقدس ها، قصه انجیل های تلخ. کاش وقت بود، دوباره عاشق می شدی ... دوباره عاشق می شدم. می فهمیدی خدا را در لکسوس سیاه، توی شراب عاصی چشمان دریده ات، توی مهمانی سرد شهر من. کاش غزل می شدی برای سیگارهای نصفه ات، برای کاغذهای مچاله ات، برای تلخی فهم، توی چهارشنبه دیگرت. راه می رفتی برای من، برای صدای سنگین سینه ام، توی کتاب ها و نقاشی ها. آه ... موسیو لوی، شاهزاده موناکوی من. آه موسیو دتوش و رنگ های سرد تو بر واژه های من. لعنت شب های من از آن تو ... لعنت این جسم بیهوده از آن تو ... لعنت این خاطرات تباهیم، ... حالا و انسداد