ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

ارواح پارانویید

حال کن در انسداد افکارت، حرف های عمیقت را

شرلی لستر رو به رو

می خندی، به چهره های در هم دنیایی که هست. به رقص شاعره ها روی سن آبی روزمرگی. و سینه های بلوریشان روی مرهم دردهای روزانگی. آونگ ها روانه اند، سمفونی انهدام من و توست، که توی بالکنی سیاه شیر داغ می خوریم از نداریمان. و گارسون اخم می کند. و تو دلگیر می شوی. و من خیره ام، به خال رو گردنت. و پاهای برهنه دخترکان روی سن که می رقصند. که می رقصند ستاره ها. می خندند، به دنیای درهم ما.

دتوش کاغذ پاره ها

میگن که ... حالا و شیوه جدید ما، حالا و راه و رسم تازه ای که خیلی خیلی دور است از همه آن چیزهایی که نداشته از دست دادیم. از حرف هایی که نزدیم و سلاخی شدیم. میگن که ... حالا و خستگی از همه آن امتداد آدم هایی که دور و برمان می پلکید. نه این که آدم های خوبی نباشند. نه، بر عکس همه فیلسوف مترقی. فقط اینکه نیاز به رفراندوم شدید مغزی احساس می شود. اینکه بخندی به خنده های سر سری. به دهن کجی ابلهانه ترین عاقل شهرمان. و دیگر کسی را نشناسی، ندانی کی کجا دارد الان تو را باخبر می شود. این دهان بی چاک و بست اما، دلش وراجی می خواهد. آدرنالین ترشحی می خواهد. و ... به درک که ما را وارد آن بازی مزخرفت نکردی. این یکی دیگر فروشی نیست.

قرن فوتوژنیک

برای کلمه ها دلم می سوزد. قرار ست از زبان میلیون دلاری های شهر من که سیگار بهمن دود می کنند هوایی تازه بدمد. هوایی داغ از اکسیر عطرهای در هم و رنگ های جیغ بعد از این. حرف ها، که قرارست بعد از این یک سوزنامه باشند از آه و اوه شبهای مرطوبی که پس از سرخی های روی بهمن می رسد. پس از حرف های فلسفی مدل جارموشی. هه ... فهم توی چهارشنبه دیگری است. درد توی دست های ملایمت. قرار ست توتالیتر را بر اندازد. قرار است معنای آزادی کلیشه ای باشد. برای کلمه های بعد از این، که جانشان را از دست خواهند داد. دیگر آنارشی تکراریست، قرن ما، قرن رقص فوتوژنیک است. قرن نفهم های دبل شات، گاگولیسم تاکسی، فمنیسم قلیون با طعم شیر نارگیل. « در شهر من، دختران میلیون دلاری، بهمن کوچک می کشند. »

متابولیسم آزادی

حالا این جنگل باقی است. این توده دروغین جنگ و صلح. و شمایل مقدس مسیح در تناسب آسمان خراش ها. حالا این سکوتی است که از پس سالها دروغ و نفرت به جاست. حالا دوباره مغلطه بیان و آیین های سرشت بی دلیل ما. مغلطه دردهایی که هست و نیستش سخره آدمک های فریب می شود. و باز جنبش گوسفندان دریده ای که راه آزادی را از سوراخ باسنشان می گذرانند. ما و این رویای غریبی که پا بر جاست. حالا این جنگل باقی است.

آنارشیسم ناب

زمانی که تاریخ، برایم حکم روادید زنده بودن است. و بی دلیل باید بستری انفعالات دون شان آدم ها باشم برای بقا. می شود گوشه گرفت برای بازگشت دنیای بی انتها به من. برای بازگشت حس گم شده ای که توی هیچ کتابی نیست. توی هیچ فیلمی که بشود تمام احساست را بر گردانی به مداری که بود. و بی دلیل، توی تنهایی، حرف ها گفته باشی با تمام کلمه ها. دیگر نه انسدادی که راهت را ببندد، نه ایدئولوژی که زبانت را محدود کند به فرمایشات درونی کسی که من نیست. شاید دوباره پیدا شوم، حداقل برای عده کمی که می دانم هنوز زنده اند. ولی بی تردید، این سوت و کور مفرط را با هیچ چیز دیگری معاوضه نخواهم کرد.